#ازدواج_توتیا_پارت_12
محسن با عصبانیت داد زد: توتیا!
– اگه قراره پاتو از زندگیمون بیرون نکشی و منو دق بدی، دق ـت می دم.
محسن اومد طرفم. یه قدم عقب رفتم و داد زد:
– از جلوی چشمم دور شو.
در حالی که عقب عقب می رفتم گفتم: یادت بمونه.
ملیحه: توتیا تو رو خدا برو.
رفتم عقب و چشم تو چشمِ محسن نگاه کردم. بغض گلومو گرفت و گفتم:
– حتی به خاطر سر نگرفتن این ازدواج خودمو آتیش می زنم. کسی که به خودش رحم نکنه به دیگران هم رحم نمی کنه.
رومو که برگردونم برم خونه شروع کردم به گریه کردن، پامو تند کردم، از فرط اشک جلوی راهمو نمی دیدم، ب اثر یه برخورد با آدم از پشت افتادم روی زمین. همون شخصی که باهاش برخورد کرده بودم اومد کنارم چنباتمه زد و گفت:
– حالتون خوبه؟ ببخشید من عجله داشتم.. “در حالی که اشکامو پاک می کردم و از جا بلند می شدم، گفتم:” اشکال نداره..
یه نیم نگاه سر سری به قیافه اش انداختم، بعد سرم به سرعت باد برگشت و دیدم داره تو چشمام نگاه می کنه، چه نگاهی! چقدر تیز بود. هیز نبود ولی تیز بود و احساس کردم قرنیه ی چشمم ـو داره شکاف می ده. نگاهمو سریع گرفتم و از جا بلند شدم. لباس ـمو تکوندم و گفت: خوبید؟
– بله خوبم، گفتم که اشکالی نداره.
راه افتادم، هنوز دو قدم نرفته بودم که داد زد: خانم.. دختر خانم..
برگشتم و دیدم کیفم توی دستشه، کیفم ـو از دستش گرفتم و با سرعت زیادی گفتم: مرسی. ” و راه افتادم”
چند قدم که دور شدم یکی صدام کرد:
– تویتا!
برگشتم دیدم از وسط خیابون یکی داره می یاد به طرفم. اون رضا بود. پسرِ دایی رسول. تا دیدم ـش زدم زیر گریه و گفتم:
– رضا!
رضا هول زده و دیوونه وار گفت: چیه؟ چی شده؟!
– رضا! وای رضا..
رضا مثل دیوونه ها گفت: کی اشکتو درآورده؟ ” به روبرو نگاه کرد. یهو چشمش به دورتر موند و گفت: اون کیه؟
رضا سابقه ی دعوا داشت، تقریباً هر سه چهار ماه یک بار سر دعوا تو کلانتری بود، همیشه یه جا یه بی غیرتی اتفاق می افتاد که رضا هم اونجا بود و دنیا جلوی چشمش تیره و تار شده بود و وارد دعوایی شده بود که بهش ربطی نداشت..
رضا- اون محسنه؟!.. ” با چشمای خشمگین منو نگاه کرد و گفت:”
romangram.com | @romangram_com