#ازدواج_توتیا_پارت_11
مامان- الحمدلله..
محمد صدرا ما رو رسوند و خودش برگشت بیمارستان..
****
سلانه سلانه با کلی فکر و خیال خیابونو طی می کردم که یکی صدا زد:
– وا!!! توتیا جون!
برگشتم نگاه کردم. ملیحه خواهر بزرگ محسن بود که هفت سال بود ازدواج کرده بود و مثل مامان باردار بود. لبخندی به من زد و گفت:
– منو ندیدی؟!
– نه به خدا ببخشید، انقدر که ذهنم مشغوله شما رو ندیدم.
ملیحه لبخند تلخی زد و گفت: به خدا شرمنده ـم. اصن روم نمی شه تو چشمات نگاه کنم.
– شما چرا؟! اون که باید شرمنده بشه نمی شه. ” به اون طرف خیابون اشاره کردم که مغازه ی بلور و کریستال محسن بود و محسن هم جلوی در دست به جیب ایستاده بود و با اخم منو نگاه می کرد. ملیحه تا روی برگردون و سر تأسف و یأس برای محسن تکون داد، محسن با عصبانیت خیابون دو لاین رو طی کرد و اومد این دستِ خیابون. با خشم تو صورت من داد زد:”
– حرف حسابت چیه؟! ای کاش قبل مرگ بابات شوهر کرده بودی رفته بودی حالا بلای جونِ ما نمی شدی.
– اون تویی که بلای جونی نه من.
محسن با حرص گفت: مادرت راضیه.
– مادرم بی جا کرده، هنوز بچه ی بابام تو شکمشه، من نمی ذارم پات برسه به اون خونه، توی اون خونه یا جای منه یا.. ” با انگشت زدم به قفسه ی سینه اش و ادامه دادم: ” یا جای تو.
محسن با حرصی که سعی می کرد خودشو کنترل کنه گفت:
– من با مادرت ازدواج می کنم و تو هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
ملیحه زد به گونه اش و آستین محسن ـو گرفت و گفت:
– جز جگر بزنی. زبون به دهن بگیر. تن این دختر رو توی ظهر تابستون با دهنِ روزه نلرزون.
– کاری می کنم که تا فیها خالدونت بسوزه.
محسن دست به کمر با حرص گفت: مثلاً چه غلطی؟..
– منم می رم زنِ بابات می شم.
محسن دست ـشو بلند کرد که بزنه تو گوشم که ملیحه جیغ زد و آرنج محسن ـو گرفت و گفت:
– محسن! محسن ذلیل مرده ببین چه بلوایی به پا کردی؟
romangram.com | @romangram_com