#ازدواج_توتیا_پارت_114
محسن جدی و کمی عصبی گفت:
– توتیا برگرد خونه.
– شما؟!!
تا محسن آرنجمو گرفت پسره گفت:
– من هادی ام.
یکه خورده به هادی نگاه کردم. این هادی با اون هادی ای که من می شناختم خیلی فرق کرده. مگه چهار سال زمان چقدر می تونه قیافه ی آدمو عوض کنه؟ دیگه اون پسر لاغر و قد بلند نبود. حالا چهار شونه و ورزیده و قد بلند بود. موهاشو کوتاهِ کوتاه کرده بود و اتفاقاً این مدل مو به جذابیت قیافه اش افزوده بود. قیافه اش جا افتاده بود. انگار تنها عضوی از بدنش که تغییر نکرده بود رنگ چشماش بود که رنگی خاص بود که تو چشمای هر کسی نمی دیدی. انگار آمیخته ای از رنگ سبز و طوسی بود. و طوسی بودن رنگ چشماش ـو تنها تو چشم نوزادا می تونستی ببینی. هرگز تیپ اون روزش ـو یادم نمی ره چون بلوزی که اون روز پوشیده بود خیلی بهش می اومد. یه بلوز مردونه ی نوک مدادی آستیناش ـو تا زده بود. بازوهای عضلانیش آستین رو می کشید. من در برابرش درست عین یه موجود نحیف و ریزه میزه بودم.
محسن من ـو برگردوند و گفت: برگرد خونه، زود باش.. “برگشتم دوباره به هادی نگاه کردم. نه، این هادی نیست. چقدر عوض شده!! محسن من ـو دو مرتبه برگردوند به مغازه ب*غ*لیش و گفت:”
– مهرداد حواست به مغازه باشه من الان برمی گردم.
من ـو دنبال خودش کشوند. گفتم: ولم کن محسن، اُه!
محسن با حرص گفت: وقتی می گم برگرد خونه چرا لج می کنی؟
– چرا اینطوری می کنی؟ آی دستم درد گرفته. مگه دزد گرفتی؟
محسن با همون حالت قبلی گفت: دزد دیدم.
تا خونه همینطور کش مکش داشتیم تا رسیدیم خونه و داد زدم:
– تو حق نداری با من اینطوری رفتار کنی.
محسن- تا زمانی که صلاحت باشه همینطوری رفتار می کنم.
– نکنه تو می دونی صلاح من چیه؟
مامان هول شده اومد و گفت: چی شده؟
محسن- نمی ذاری تنها بره.
– به تو ربطی نداره، تو کیِ منی؟ صاحب بچه ای یا صاحب اختیار؟
محسن- نرگس هر جا که رفت خودتم باهاش می ری.
– بیا کنار من کار دارم باید برم.
مامان- کجا؟ تو کی رفتی بیرون؟ چرا به من نگفتی؟
– نکنه زندانیم خبر ندارم.
romangram.com | @romangram_com