#ازدواج_توتیا_پارت_112
نمی دونم چطوری شد
که روزای تلخ عاشق من شد
من برای آزادی اشک ریختم
و اون روزا به من عاشق تر از پیش شد
دلم آشوب و داغونه.
غصه تو دلم مثل یه مهمون شومه
همه دلخوشی این روزام
فقط مرگه که منو به دست آزادیم برسونه
همه هستی من ـو
این روزا به فنا دادن
جواب التماس هام به این روزا
یاوه های بی جواب بودن
“این روزا”
دو ماه بود پام ـو از خونه بیرون نذاشته بودم. قرار بود سر ماه از خونه برم ولی انگار عُرضه نداشتم. تنها عرضه ام سر سنگینی با مامان و محسن بود که اصلاً نمی دیدمشون. فقط مامان بود که هر دفعه می اومد طبقه ی بالا و با کج خلقی من روبرو می شد و برمی گشت طبقه ی پایین. وقتی صدای خنده و شادیشون ـو می شنیدم انگار تمام تنم مور مور می شد. هنوز حرص و آز داشتم و دنبال فرصت برای نیش زدن بودم. بعد دو ماه فکری به سرم زده بود و اون رفتن پیش شارمین بود تا اگر مایل باشه از نو قرار داد بنویسیم. به ایستگاه اتوب*و*س که رسیدم محسن من ـو دید. مغازه ـش همون جا نزدیک ایستگاه بود. از مغازه اومد بیرون وگفت: توتیا!!! کجا می ری؟!
نگاهش کردم و محل نذاشتم. آرنجمو گرفت و گفت: با توأم.
– ببخشید شما!؟
محسن- مسخره بازی در نیار. کجا داری می ری؟
– قبرستون.
محسن جدی تر گفت: کجا؟!
– به تو چه ربطی داره؟ تو فقط به به پای نرگس جون می تونی باشی نه من. ولم کن. اَه!
محسن- داری می ری بهشت زهرا؟
با حرص گفتم: نه نه نه!
محسن- خودم می رسونمت هرجا می ری.
romangram.com | @romangram_com