#ازدواج_توتیا_پارت_111

– محمد صدرا ” بغضم شکست و گفتم” برو.
محمد صدرا- آخه عزیزم با این کارا چیزی عوض نمی شه.. من برادری به اسم محسن ندارم که تو به خاطر این نسبت نمی خوای با من ازدواج کنی، توتیا پس عشق ـمون چی؟ چرا داری به خاطر حرف مردم به خاطر حرص و بغضی که تو سینه داری آرزو ها و هدف هامون ـو به آتیش می کشی؟ توتیا درو بار کن باید ببینمت. من دارم دیوونه می شم.
– گفتم نمی خوام ببینمت. برای چی هر روز می یای اینجا؟ برو دنبال زندگیت.
– می خوای اینجا بمونی تا انقدر حرص بخوری که دق کنی؟ چرا مثل تارا رفتار نمی کنی؟
– منم تارا نیستم.
با حرص گفت: آره می دونم، تو توتیای لج بازی که با همه لج می کنی. با من، با خودت! آخه چرا اینطوری می کنی؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟ به کی ثابت کنی؟ به کسایی که برات تره هم خورد نمی کنند؟ به مردمی که هیچ گِلی جلوی دهنشون ـو نمی گیره؟ بچه نشو بلند شو بریم.
صدای مامان اومد که گفت:
– آقا محمد صدرا کجا بریم تو و توتیا دیگه بهم محرم نیستید. اون تارای چشم سفیدم بر می گردونم. اینا هنوز دختر خونه ی باباشونند. با شما ازدواج نکردند که حالا شما برادرا یکی یکی می یاید می برینشون، از طرف من به تارا بگید…
محمد صدرا جدی ولی با ادب و احترام گفت:
– نرگس خانم. درسته که تارا از نظر شناسنامه ای هنوز مجرد و دختر خونه ی باباشه. ولی قانوناً و شرعاً زن امیر مسعوده. منم هیچ دخالتی نمی تونم داشته باشم جون اونها زن و شوهرند و اختیار تارا دست امیر مسعوده..
مامان- نه اختیار تارا دست منه، من مادرشم و تا زمانی که به عقد امیر مسعود در نیودمده صاحب اختیارشم.
محمد صدرا- پس چرا نمی رید تارا رو بیارید؟
مامان- همین کار رو می کنم. اگر شما هم اومدید تا توتیا رو با خودتون ببرید من اجازه نمی دم. توتیا وقتی می تونه با شما بیاد که روز عروسیتون باشه. حالا این روز فردا باشه چه صد سال دیگه.
محمد صدرا با همون لحن قبلیش گفت: یعنی شما و محسن گذاشتید اون روز برسه؟ شما و محسن زندگی خیلی ها رو به هم ریختید.
مامان- برو بیرون! از خونه ی من برو بیرون.
نگران به در نگاه کردم. محمد صدرا گفت:
– من ـو که بدبخت کردید. امیدوارم حداقل خودتون خوشبخت بشید. خداحافظ.
محمد صدرا رفت و مامان با حرص گفت:
– وقتی زبون تو سه متر باشه زبون محمد صدرا هم دراز می شه. مرد همیشه به زنش نگاه می کنه ببینه چطوری با خونواده ی خودش رفتار می کنه تا همونطور با خونواده ی زنش رفتار کنه. تو بریزی اونم جمع می کنه. همه واسه ی ما شدن وکیل وصّی. شدیم پیت حلبی هر کی رد می شه یه لگد بهمون می زنه.
مامان هم رفت و من موندم و تنهاییم و فکر محمد صدرا.
مامان اون شب رفت دنبال تارا ولی تارا برنگشت و مامان هم بهش گفته بود که اگر برنگرده دیگه هیچ وقت برنگرده خونه. من هم تموم وقتم طبقه ی بالا می گذشت. نه با مامان حرف می زدم نه با محسن. شام و ناهار با زور می خوردم و ساعت ها پشت در می موند و بهش دست نمی زدم. افسردگی ـم با نیومدن محمد صدرا به دیگر مشکل هام اضافه شد. اونم خسته شد از بس اومد و رفت و من بهش نه گفتم. حق داشت.. و آخر سر هم کاری کرد که من می خواستم. هرگز اون جمله ی آخرش یادم نمی ره. انگار تموم خرابی حالم به خاطر اون تهدیدش بود که با چشمای خیس گفت:
– توتیا به خدات قسم که اگر از خر شیطون پیاده نشی دیگه اسمتو نمی یارم و هیچ وقت سراغت نمی یام.
و من هیچ عکس العملی نشون ندادم تا محمد صدرا هم به حرفش عمل کنه. ساعت ها توی تنهاییم گریه می کردم و نمی دونستم علت گریه ـم کدوم حادثه ی زندگیمه. مامان هم با وجود این که خیلی نگرانم بو ولی جرئت حرف زدن باهام ـو نداشت. پشت پنجره می شستم و به حیاط پاییزی ـمون نگاه می کردم و یاد خاطره های روزای خوش می افتادم و گریه می کردم. انگار دیگه خبری از اون توتیای زبون درازی که صداش همیشه تو خونه می پیچید نبود.

romangram.com | @romangram_com