#ازدواج_توتیا_پارت_110

هستی- محسن می یاد اونجا؟
– آره، الان زیادیِ اینجا منم.
هستی- رفتارش باهات چطوره؟
– حرف که نمی زنیم. هر چی هم من می گم جواب نمی ده. هستی دلم می خواد فرار کنم ولی توی این خونه ی دلتی نباشم. دارم از این تنهایی و بی کسی دق می کنم.
هستی- الهی برات بمیرم. تارا مگه اونجا نیست؟
– امیر مسعود تارا رو با خودش برد.
هستی- بُرد؟! تارا چرا رفت؟
– تارا چشمش به دهن امیر مسعوده که بگه چشم.
هستی- برو خونه ی داییت اینا.
– تا کی؟
هستی- تا هروقت. ولی اونجا نباش.
– برم تا مامانم با خیال راحت زندگی کنه؟
– هستی- پس می خوای بپای اونا بشی که چی بشه؟ زندگی خودتم که بهم زدی.
– نمی دونم. به محسن گفته بودم: «اگر با مامانم ازدواج کنی خودمو آتیش می زنم.» قسم خورده بودم ولی جرئت ندارم هستی.
هستی- مگه دیوونه شدی؟ خودتو آتیش بزنی که مامانت شوهر کرده؟ فدای سر که شوهر کرد. تموم شد رفت دیگه. تو خریت کردی که محمد صدرا رو جواب کردی.
نفسی کشیدم و گفتم: خریت کردم که به مامانم اطمینان کردم. وگرنه الان کار به اینجا نمی کشید.
هستی- می خوام من بیام پیشت؟
– نه عزیزم. ممنون که زنگ زدی. سلام برسون.
هستی- باشه. مراقب خودت باش. خداحافظ.
خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم. صدای زنگ اومد. بلند شدم از پنجره نگاه کردم دیدم محمد صدرا اومده. سر بلند کرد و به طرف پنجره ی من نگاه کرد. انگار حال و حوصله ی درست و حسابی نداشت. ریش درآورده بود و موهاش بهم ریخته بود، زیر چشماش گود افتاده بود. تا می دیدمش بغض گلوم ـو می گرفت. ملتسمانه نگاهم کرد. از کنار پنجره اومدم کنار و اشکم ریخت. مامان صدام زد:
– توتیا محمد صدرا اومده.
در اتاقم ـو قفل کردم و پشت در نشستم. چندی بعد صدای محمد صدرا اومد:
– توتیا! توتیا بیا بریم جای تو اینجا نیست. بیا بریم خونه ی ما. ده روز دیگه عروسیمونه. خونه گرفته ـم می ریم اونجا.

romangram.com | @romangram_com