#ازدواج_توتیا_پارت_109

– سلام. شما؟
– هستی ـم. چرا صدات گرفته؟ توتیا چی شده؟! یه چیزایی شنیدم. شنیدم نامزدی ـتو با محمد صدرا به هم زدی.
– خبرا چه سریع می پیچه!
– هادی گفت. یکی از کارگرای کارگاه بهش گفته. کارگرای کارگاه محمد صدرا می گن یه هفته ـست محمد صدرا نرفته کارگاه. انگاری حالش خوب نیست.
زدم زیر گریه و گریه کردم. هستی گفت: توتیا!
– هستی مامانم با محسن یواشکی ازدواج کردند و مامانم حامله ـست.
صدای هستی نمی اومد و من گریه می کردم. یکی از اون ور گفت: چی می گه؟
هستی- می گه: «محسن با مامانش ازدواج کرده.»!!
صدای همون که می اومد گفت: ازدواج کرد؟!! واسه همین این با محمد صدرا بهم زده؟
هستی- توتیا! به خاطر مامانت ازدواج ـتو بهم زدی؟
– انتظار داشتی که ادعا کنم اتفاقی نیوفتاده و همه چیز امن و امانه؟ چند روز دیگه با محمد صدرا سر سفره ی عقد می شستم و می شدم جاری مامانم، عروس پسر اول محمود خان که مامان و خواهرم عروس دو پسر دیگه ـشند؟
هستی- الهی برات بمیرم. تو الان خونه ای؟ اِ هادی بذار ببینم چی می گه؟
– کجا برم؟ نه جا دارم نه پول ای کاش راه فرار.. ” یهو دو هزاریم افتاد.. هادی؟!! هادی؟!!! یاد حرفای هستی افتادم: «هادی دنبال یه دختری می گرده که یکسال زنش بشه و سر سال بی دردسر ازش جدا بشه تا هادی ارث ـشو بگیره و بره اونور.» “
هستی- الو؟ الو توتیا اونجایی؟
– آره. هستی؟!!
– چیه؟ چی شده؟!!
– هستی هادی محسن ـو می شناسه؟
هستی- آره بابا، رفیق جون جونی هم بودند ولی نمی دونم چی شد زدن تو پر هم و یه کم کنتاکن.
– یعنی قهرند؟
هستی- قهر چه؟ مگه دخترند؟ کُر کُری دارند واسه ی همدیگه، چطور مگه؟
– هادی ازدواج کرد؟
هستی- نه بابا، کی با این شرایطی که این می خواد کی حاضر می شه زن ـش بشه؟ تو از ازدواج ـت بگو. محمد صدرا هم قبول کرد؟
– نه، یک هفته هر روز می اومد تا شاید راضیم کنه هنوزم زنگ می زنه ولی می دونه که راضی نمی شم. آخه چطوری خودم ـو راضی کنم؟

romangram.com | @romangram_com