#ازدواج_توتیا_پارت_104

تارا من ـو ب*و*سید و گفت: خرابش نکن.
– نمی تونم. نمی خوام. نمی ذارم مامان و محسن بدون چشیدن درد من زندگی کنند.
تارا- آقا جون به محسن گفت: «اگر توتیا برنگرده آقت می کنم.»
– بر نمی گردم.
تارا- توتیا، تو رو خدا از خر شیطون پیاده شو. این راهی که داری می ری به ترکستانه.
صدای مداوم زنگ اومد. من و تارا هر دو به طرف حیاط نگاه کردیم و تارا گفت: یا حضرت عباس. محمد صدراست.
– برو بگو برگرده.
تارا- توتیا مگه الکیه؟ بابا دلش گیره. زنشی.
– زنش بودم، از امروز صبح انصراف دادم.
تارا- خدا تقاص ـشو پس می گیره ها.
– خدا اول تقاصشو باید از مامان و محسن پس بگیره نه از من .
صدای داد محمد صدرا اومد. به ولله که من تا اون شب صدای داد محمد صدرا رو نشنیده بودم.
– توتیا!
امیر مسعود- محمد صدرا عصبانیه، بذار آروم بشه.
محمد صدرا- کجاست؟ بالائه؟
تارا- توتیا لج نکن.
در اتاق باز شد و گفتم: محمد برو.
محمد صدرا مثل مرغ سرکنده بی قرار گفت:
– توتیا! چرا اینطوری می کنی؟ محسن چه ربطی به ما داره؟ توتیا بیست و هفت روز دیگه عروسیمونه. انصاف داشته باش دختر.
با گریه گفتم: محمد صدرا برو بیرون.
محمد صدرا اومد جلو و گفت: توتیا! توتیا به خدا محسن ـو وادار می کنم طلاق بگیرند.
با همون حال گفتم: مامانم حامله ـست.
محمد صدرا- از چی می ترسی؟ از حرف مردم؟ گور باباشون. توتیا عزیزم. چرا با زندگی خودت و من بازی می کنی؟ محسن شده خوره و داره مارو از هم جدا می کنه. فکر زندگیمون باش.

romangram.com | @romangram_com