#ازدواج_توتیا_پارت_103
امیر مسعود- اینطوری نکن. محمد صدرا دیوونه می شه ها. محسن ربطی به زندگی شما نداره.
– نمی فهمی نه؟ ” با گریه و جیغ گفتم” محسن شوهر مادرم شده. مامان من حامله ـست. نمی فهمی؟! می خوای بیست روز دیگه با خیال آسوده لباس عروس بپوشم بیام کنار داداشت بشینم و عشقش بشم و آخر کنار مامان حامله ـم و بابای جدیدم که هشت، نه سال از خودم بزرگتره عکس بگیرم؟ خودتو بذار جای من. غیرتت می ذاره؟!
امیر مسعود تو چشمام نگاه کرد و نا امید گفت:
– با محمد صدرا اینطوری نکن. این حقش نیست. ” با لحن خود امیر مسعود و چشمای گریون گفتم:” حق من بود؟!
رومو برگردوندم و به طرف خونه رفتم تا خونه گریه کردم، محمد صدرا و زندگیم چی؟ واقعاً عشق نیست. تنها چند روز دیگه عروسیمونه و همه چیز بهم ریخت. نمی خواستم به محمد صدرا بد کنم. ولی محسن و مامانم کاری کردند که نه به خودم رحم کنم نه به محمد صدرا من همه رو مقصر می دونستم حتی خودتم. نمی دوسنتم حرصی که تو سینه دارم ـو چطوری خالی نکم؟ چقدر بی رحمند چقدر مامان بی رحم بود که که پا رو دلش نذاشت که من خوشبخت بشم. این در توصیف ویژگی های یک مادر نیست. چطور خودشو راضی کرده که این کار رو بکنه؟ تنها کاری که نکرد این بود که با محسن فرار کنه..
– با محمد صدرا اینطوری نکن. این حقش نیست. ” با لحن خود امیر مسعود و چشمای گریون گفتم:” حق من بود؟!
رومو برگردوندم و به طرف خونه رفتم تا خونه گریه کردم، محمد صدرا و زندگیم چی؟ واقعاً عشق نیست. تنها چند روز دیگه عروسیمونه و همه چیز بهم ریخت. نمی خواستم به محمد صدرا بد کنم. ولی محسن و مامانم کاری کردند که نه به خودم رحم کنم نه به محمد صدرا من همه رو مقصر می دونستم حتی خودتم. نمی دوسنتم حرصی که تو سینه دارم ـو چطوری خالی نکم؟ چقدر بی رحمند چقدر مامان بی رحم بود که که پا رو دلش نذاشت که من خوشبخت بشم. این در توصیف ویژگی های یک مادر نیست. چطور خودشو راضی کرده که این کار رو بکنه؟ تنها کاری که نکرد این بود که با محسن فرار کنه..
—
قسمت بیستم رمان ازدواج توتیا
وقتی رسیدم خونه دایی زنگ زد و با گریه تموم ماجرا رو براش تعریف کردم، بیچاره ه اصلاً انگاری لال شده بود و فقط می گفت: ای وای، ای وای بر من. ای وای.
تا شب خودمو کشتم انقدر گریه کردم. یاد بابام و محمد صدرا و کار مامانم و محسن گریه ـمو بند نمی آوُرد. توی اتاق خالی نشسته بودم و بلند بلند گریه می کردم.” من نامزدیمو پس دادم، مامانم با محسن ازدواج کرده و حامله است.” انقدر این جمله ها رو تکرار کرده بودم که داشتم دیوونه می شدم. شب بود که امیر مسعود و تارا برگشتن خونه، حال تارا تعریفی نداشت. بدتر از من بود. ولی حداقل دلگرمیشو از دست نداده بود.
تارا در اتاقو باز کرد و تا منو دید اومد ب*غ*لم کرد و گفت: توتیا چرا داری با خودت لج می کنی؟ اونا که ازدواج کردند، تو چرا داری زندگیتو بهم می زنی؟
– تارا تو می تونی عروسشون باشی. حرفی نیست ولی من نمی تونم. نمی تونم قبول کنم که مامان جاری من باشه.
تارا- محمد صدرا چی؟ مگه دوستش نداری؟ توتیا کمتر از یکماه دیگه عروسیتونه، شما تدارک دیدید، لباس عروس دوختی. لوازم اتاقتون ـو دو روز دیگه می یارن.
– دوستش دارم ” اشکم ریخت و گفتم” ولی این درد توی سینه ام عمیق تره.
تارا- ای کاش عاشق شده بودی، حداقل زندگیتو خراب نمی کردی، محمد صدرا داره می یاد. امیر مسعود زنگ زد براش گفت که چی شده. اون بیچاره ـم سریع بلیط هواپیما گرفته داره می یاد.
– نمی خوام ببینمش..
تارا- چرا؟! اون حق داره که..
با گریه گفتم: اگر ببینمش از تصمیمم بر می گردم، می فهمم که منم دختر همون مادرم و سنگدل و خودخواه و منفعت طلبم.
تارا- با کی داری لج می کنی که داری اینطوری نعش می کنی؟ با خودت؟
– محمد صدرا کوتاهی کرده.
تارا- ولی این حقش نیست. این جواب کوتاهی ـش نیست.
با گریه داد زدم: می دونم بهم نگو که دارم چیکار می کنم.
romangram.com | @romangram_com