#ازدواج_توتیا_پارت_102

محمود خان با صدای دو رگه گفت:
– حلقه ـتو بکن دستت. این جریان به زندگی تو و محمد صدرا ربطی نداره.
– روزی که اومدید خواستگاریم اول بسم الله خودتون گفتید که عشق و علاقه ی محمد یه طرف شرط این ازدواجه. یه طرف واسه ی محمد صدرا حرف دلش بود. ولی واسه ی من حرف دلم و آبروی بابام. حاجی.. حاج محمود.. محمود خان.. زدی زیر قولت.. محسنو مهار نکردید. به من قول داده بودید مرده و قولش. بابام که مُرد ته دلم گرم بود چون.. چون تا همین چند سال پیشا هم به شما می گفتم: بابا جون.، تارا که عروستون شد.. مامان گفت:« دختر، بابا جون چیه؟ حالا فکر می کنند داری چاپلوسی می کنی و زبون می ریزی که تو رو برای پسر دیگه ـشون بگیرند. حرف در می یارند. نگو بابا جون بگو محمود خان. مگه باباته؟ مگه پدر شوهرته؟ باباجون چه معنی ای داره؟ » من شما رو عین بابام می دیدم. واسه ی همین مثل بابام صداتون می کردم. بابام که مُرد گفتم هنوز واسه بابا داشتن دلم بی کس نشده. ولی باباجون این قولی که دادی قول یه بابا نبود. پسری که بزرگ کردی پسر بابا جونی که من می شناختم نبود. آبروی بابامو برد. ” تأکید وار گفتم” آبروی تنها بابایی که داشتم ـو برد.
حلقه ـمو تو دست محمود خان گذاشتم. همینطور لحظه به لحظه بیشتر وا می رفت و مأیوس می شد. وا رفته توی چشمام نگاه کرد و گفتم:
– به محمد صدرا بگید نیاد دنبالم، بهش بگید کم کاری کرد. من دلواپس بودم و جای اینکه پیگیر باشه دنبال عشق و عاشقیش بود. بگید بره عشق ـشو از محسن بگیره.
مهری خانم آرنجمو گرفت و گفت:
– توتیا، این دو برادر ـو به جون هم ننداز.
تو چشمای مهری خانم نگاه کردم و گفتم: بشم جاری مامانم؟ اونم جاری بزرگه؟ بشن زن عمو داداشم؟ بشم زن داداش محسن که شده بابام؟
مهری خانم هم وارفته دستمو ول کرد و گفت:
– محمد من چه گ*ن*ا*هی کرده؟
به محمود خان نگاه کردم و گفتم: قدم نو رسیده مبارک.
راهمو گرفتم و رفتم از در بیمارستان زدم بیرون. وسط اون دعوا امیر مسعود منو دید و بلند داد زد: توتیا!
محل نذاشتم و قدم تند کردم. صدای معصومه اومد که با گریه جیغ زد:
– محسن خدا نبخشتت اینو می خواستی؟ که توتیا نامزدیشو پس بده جواب محمد صدرا رو چی می دی؟
امیر مسعود دنبالم دویید و آرنجمو گرفت و گفت:
– کجا می ری؟ زندگی شما نداره.
– نمی فهمی نه؟ ” با گریه و جیغ گفتم” محسن شوهر مادرم شده. مامان من حامله ـست. نمی فهمی؟! می خوای بیست روز دیگه با خیال آسوده لباس عروس بپوشم بیام کنار داداشت بشینم و عشقش بشم و آخر کنار مامان حامله ـم و بابای جدیدم که هشت، نه سال از خودم بزرگتره عکس بگیرم؟ خودتو بذار جای من. غیرتت می ذاره؟!
امیر مسعود تو چشمام نگاه کرد و نا امید گفت:
– با محمد صدرا اینطوری نکن. این حقش نیست. ” با لحن خود امیر مسعود و چشمای گریون گفتم:” حق من بود؟!
رومو برگردوندم و به طرف خونه رفتم تا خونه گریه کردم، محمد صدرا و زندگیم چی؟ واقعاً عشق نیست. تنها چند روز دیگه عروسیمونه و همه چیز بهم ریخت. نمی خواستم به محمد صدرا بد کنم. ولی محسن و مامانم کاری کردند که نه به خودم رحم کنم نه به محمد صدرا من همه رو مقصر می دونستم حتی خودتم. نمی دوسنتم حرصی که تو سینه دارم ـو چطوری خالی نکم؟ چقدر بی رحمند چقدر مامان بی رحم بود که که پا رو دلش نذاشت که من خوشبخت بشم. این در توصیف ویژگی های یک مادر نیست. چطور خودشو راضی کرده که این کار رو بکنه؟ تنها کاری که نکرد این بود که با محسن فرار کنه..
– ولم کن. ” دستم ـو از تو دستش کشیدم بیرون و امیر مسعود داد زد: “
– محمد صدرا چی؟
با گریه گفتم: پس من چی؟! اونوقت که می گفتم: «محمد صدرا مامانم.. محسن..» می گفت: «حساس شدی.» دلم ندا می داد که دارن کار بی جا می کنند. محمد صدرا کجا بود که حالا می گی محمد صدرا چی؟

romangram.com | @romangram_com