#ازدواج_توتیا_پارت_101
– چهارم.
نفسم عین آتیش تو سینه ام جوش می زد. برگشتم و یقه ی محسن ـو گرفتم. امیر مسعود بدتر از من عصبی پرسید:
– تو چه غلطی کردی محسن؟
محسن ـو هول دادم و به دیوار پشتش چسبید. گفتم:
– وای محسن، وای به حالت. دنیات کنفیکونه..
محسن- ما ازدواج کردیم.
با حرص داد زدم:
– شما بی جا کردید.
پرستار یا بهدار یا یه عضو دیگه از بیمارستان بود که اومد و گفت:
– خانم خانم..
برگشتم عصبی زنه رو نگاه کردم و گفتم: دهنتو ببند. ” دو مرتبه به محسن چشم دوختم و با حرص گفتم:” آتیشی روشن کردی که من انقدر بادش می زنم و فوتش می کنم که دودش تو چشم تو و تو چشم همه ی اونایی که به من قول دادند و کاری نکردند بره.. شعله ـش دامن همه تونو بگیره. زندگیمو انگولک کردی محسن، می شم خوره. می شم کمتر از خوره. به خودم رحم نمی کنم چه برسه به شما. آینه ی دق می شم به خدا که اون وجدان لامصبتو بیدار می کنم. هم وجدان تو رو هم وجدان اون مادرِ.. “لبمو زیر دندون گرفتم و با حرص تو چشمای محسن نگاه کردم و گفتم:” هرگز، هرگز.. ” با حرص بیشتری گفتم” هرگز نامرد ندیده بودم ولی امروز دیوی رو جلوی چشم دیدم که رو سینه اش ” زدم به سینه اش و گفتم” نوشته بود نامرد و تو همونی.
راهمو گرفتم رفتم. صدای داد و بیداد امیر مسعود و گریه ی تارا می اومد. راهو نرفته برگشتم به طرف اتاق مامان و در اتاقو باز کردم. دیدم روی تخت خوابیده. از حرص و بغض فکم می لرزید. مشتمو کنار پام نگه داشته بودم و با حص نفس می کشیدم و به مامان که آروم خوابیده بود نگاه می کردم. دلم می خواست عین خودش داغش کنمو مهم نبود که این وسط خود من بیشتر از همه می سوزم. قلبم داشت می ایستاد. اون از محسن حامله ـست. اونا مخفیانه ازدواج کرده بودند. چقدر ظالمید که حتی به من که همش چندین روز به عروسیم مونده رحم نکردید. تا ته نقشه رو خوندم. حامله شد که کسی نتونه جداشون کنه. چقدر من احمقم روزی که شیر رو از امیر علی می گرفت دوزاریم نیوفتاد. وقتی خوابش زیاد شده بود، وقتی حالت تهوع داشت، ه*و*س می کرد. رنگ و روش تغییر کرده بود. من حواسم پرتِ چی بود که نفهمیدم مامان یکهو آروم و قرارا گرفته کاسه ای زیر نیم کاسه آست. کدوم مادر با دو تا دتر تازه عروس می ره می شه جاری دختراش. می شه عروس مردی که امده منت کشیده که پاشو از زندگی پسرش بیرون بشکه. چطور تونست به سال شوهرش نشده همبستر پسری بشه که شوهرش اونو پسر خودش می دونسته. این عشق گ*ن*ا*هه. به خدا ظلمه.. ظالما..
مادر! کلمه ی مادر برام رنگ باخته. زندگی منم باخته شده. من نمی تونم خودمو بیشتر از این مسخره ی مردم کنم. مامان به هیچ چیز فکر نکرد حتی به من، به تارا. اگر امیر علی هم بزرگ بود این کار مامانو قبول نمی کرد.
مامان چشماشو باز کرد و چشمش به من افتاد. نمی دونم صورتم و نگاهم چه شکلی شده بود که مامان هول شده گفت: “توتیا”
– به خدا مامان به خدا قسم. ه خدایی که دید و من و خواهرمو بابای کفن خشک نشده ـمو چطوری داغ کردی قسم که بلایی سر خودم می یارم که خودتو به زمین بزنی و اشک بریزی. ولی دردت چاره نشه تا بدونی که من عین سگ پا سوخته یکسال پی تو محسن گشتم و آخر بیست و چند روز مونده به عروسیم چطوری منو به آتیش خواسته هات سوزوندی.
بغض؟ گریه؟ هق هق؟ ضجه؟ نه، این حال من فراتر از اینا بود. از در اورژانس زدم بیرون. مهری خانم تا منو دید جلوی راهمو گرفت. همون جلوی در اورژانس ایستاده بود. صدای داد و بیداد حسن و امیر مسعود ـو شنیده بودم. بعدشم که نگاهبان اومده بود و هردوشونو بیرون کرده بود. مهری خانم فهمیده بود جریان چیه و جلوی در اورژانس ایستاده بود. رنگش پریده بود. امیر علی دستش نبود. تا منو دید دلواپس گفت: توتیا جان، مادر جون..
با همون حال گفتم: مهری خانم، محمود خان به من قول داد. شما به من قول دادید. من رو حرفتون حساب باز کردم. چرا؟ چرا محسنو اینطوری بار آوردید؟ نامرد، بی معرفت، نامروّت.. مرگ بابام منو نسوزونده بود. دروغ می گفتم که منو سوزوند. کار پسر شما و مادرم منو جزغاله کرد. تا این دنیا، دنیاست من هر کسی که دخیل این ماجرا بود و کاری نکرد ـو نمی بخشم.
مهری خانم با گریه گفت:
– الهی دورت بگردم عروس قشنگم. به جون توتیا ما خبر نداشتیم.
صدای محمود خان اومد، کی اونو خبر کرده بود؟ معصومه هم دنبالش اومده بود. تا محمود خانو دیدم انگار تازه هق هقم سر گرفت. محمود خان رنگش عین لبو سرخ شده بود. دلواپسی تو صورتش فریاد می زد. چشم از چشمم بر نمی داشت. به خدا که دیددم دستش داره می لرزه. محسن و امیر مسعود بیرون در ورودی اورژانس پشت در شیشه ای تو خیابون داشتن دعوا می کردند. مردم دورشون جمع شده بودند. صدای جیغ و هوار ملیحه هم می اومد. خونه ها و محل کار همه ـمون نزدیک بیمارستان بود واسه ی همین خیلی زود همه خودشونو به بیمارستان رسونده بودند. کافی بود فقط امیر مسعود به مادرش خبر بده تا همه متوجه جریان بشند. اشکم که ریخت یاد محمد صدرا افتادم. اون نبود. اگر بود جرئت این کار رو نداشتم. ای کاش بود.. دستم روی حلقه ام رفت. نمی دونستم به خاطر لگدی که دارم به زندگیم می زنم گریه می کنم؟ به خاطر مامانم؟ به خاطر کاری که قسم خوردم انجام بدم؟ هرچی که بو ضجه وار گریه می کردم. حلقه ـمو در آوردم. مهری خانم زد رو گونه ـش و گفت:
– توتیا. محمد صدرا محسنو می کشه.
حلقه ـمو به طرف محمود خان گرفتم و گفتم:
– عروس جدید مبارکه، یا من عروستون می شدم یا مامانم، اون اومد من می رم.
romangram.com | @romangram_com