#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_92
صبح که از خواب بیدار شدم سارا هنوز خواب بود،ساعتو نگاه کردم وای خدای من ساعت 7 بود سریع بلند شدم و وضو گرفتم نفهمیدم چجوری نمازمو خوندم،لباسامو پوشیدم و با ماشینم از خونه بیرون رفتم.
ساعت 8 بود که به کارخونه رسیدم، نگهبان با دیدنم نزدیک بود از تعجب شاخاش در بیاد وای اصلا صورتم یادم نبود ای خدا بگم این سارا رو چیکارش کنه!!!!!!!!
وارد سالنی که از اونجا به اتاقم می خورد شدم،تمامی کارکنان تو دید بودن و حتما صورت منو می دیدن خودم این طرحو داده بودم که هر ساعت به کاراشون رسیدگی کنم ولی الان دلم می خواست گردنمو بشکنم با این پیشنهاد دادنم ااااااااااااه.
خیلی مغرورانه یه دستمو کردم تو جیبم و راه افتادم سمت اتاقم،همه ی کارمندا از جاشون بلند شده بودن و با دهن باز نگام می کردن واقعا عصبی شده بودم سر جام وایسادم و یه چرخ روی پاشنه کفشم زدم و با صدای متعادلی گفتم:
مشکلی پیش اومده؟
همه به خودشون اومدن و پته پته افتادن و یکیشون گفت:
خیر جناب شایسته
اینبار با صدای بلند داد زدم:
پ چرا وایسادید به من زل زدید؟ به کاراتون برسید
بعدم با عصبانیت رفتم تو اتاقمو درو محکم بهم کوبیدم.
وای خدا این زیر دستامن بهم احتیاج دارن هیچی نگفتن بابامو چیکار کنم؟؟؟!!!!!!
عصبی چنگی تو موهام زدم که یه دفه در با شدت باز شد و بابا وارد اتاق شد،چشمش که بهم افتاد وسط اتاق خشکش زد،یواش یواش اومد جلو و روبروم وایساد،گفتم:
سلام حاج آقا.صبحتون به خیر
یه دفه..
صورتم به یه طرف پرت شد..بله حاج آقا شایسته به تک فرزندش،تک پسرش سیلی زده بود...
romangram.com | @romangram_com