#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_82
برای شام کوفته تبریزی درست کردم,آخ اگه می دونستم این همه هنر دارم اصلا زن این علی
نمی شدم،سارا دلت میاد پسر به این ماهی..وای من چی گفتم حتما زده به سرم آخه من از
براد...نه نه نمی تونم بهش بگم برادر...آخه برام مثل برادرم نیست...وای من چم شده؟!
وقتی علی از راه رسید بازم مثل دیروز نقش بازی کردیم.
موقع خواب بعد از گفتن شب به خیر به خانم بزرگ یاد شرط دیشب افتادم و نقشه کشیدم
باقلوا..
لباس خواب حریر و فوق العاده باز زرشکی رنگمو پوشیدم،خط چشم به روش همیشگی و
رژ قرمزی که فوق العاده تحریک کننده بود روی لبام کشیدم.روی گردن و مچ هامم عطر
خوشبوی خودمو زدم.
چراغو خاموش کردم و آباژور کنار تختو روشن کردم،علی درو باز کرد و وارد شد..
تی شرتشو با رکابی عوض کرد و اومد اون طرف تخت دراز کشید،فکر کنم عادت داشت با رکابی بخوابه.
چشماشو روی هم گذاشته بود،حالا وقت اجرای نقشه بود:
جناب علی اقا خیلی بده یه آقایی مثل شما جلوی من رکابی بپوشه ها...
چشماشو باز کرد و نگاهش به من افتاد، چشماش همونجوری مات مونده بود.
رفتم جلوتر طوری که به اندازه یه بند انگشت با هم فاصله داشتیم،چشمای طوسیمو خمار کردم و به چشمای خاکستری رنگش زل زدم ولی اون عین سیب زمینی هیچ عکس العملی نشون نمی داد،دیگه داشتم نا امید می شدم که یه دفعه دستم کشیده شد و افتادم بغلش،لباشو گذاشت روی لبامو با ولع شروع به بوسیدنم کرد منم بی حرکت مونده بودم از قصد باهاش همکاری نمی کردم که بعدا واسم بد نشه ولی خیلی سخت بود داشتم سست می شدم که کشید عقب و گفت:
romangram.com | @romangram_com