#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_61
موهامو باز کردم و دستمو لاش بردم و تکونش دادم،با خستگی خودمو روی تخت انداختم و تا چشمامو روی هم گذاشتم خوابم برد.
صبح با صدای همیشه مزاحم از خواب بیدار شدم،کلافه گفتم:
هاااااااااااان؟
بیدار شید لطفا صبحانه تا 9 صبح فقط داده میشه
اه باشه بیدار شدم
اول رفتم دست و صورتمو شستم بعد اومدم یه کرم دست و صرت زدم با یه برق لب اصلا دلم نمی خواست آرایش کنم.
موهامو کامل جمع کردم،مانتوی مشکی با طرح ها ی سفید که جز بلندتری مانتوهام بود و قدش تا سر زانوهام می رسید با یه شلوار پارچه ای راسته مشکی که اندازم بود و تنگ نبود رو تنم کردم،شال سفیدمم سرم کردم و دور گردنم پیچیدم تا یقم معلوم نباشه،موهامم کامل کردم زیر شالم،اصلا دلم نمی خواست حجابم در این شهر ناقص باشه.
کفش سفید پاشنه 10 سانتیمو با کیف ستش برداشتم و به همراه برادرمون زدم بیرون.
بعد از خوردن صبخونه سوار همون ماشین همیشگی شدیم و به سمت جایی که نمی دونستم کجاست راه افتادیم...
بعد از دو ساعت رسیدیم به یه مکانی که شبیه به آرامگاه بود،وقتی پیاده شدیم رو به حاجیمون کردم و گفتم:
اینجا کجاست؟
آرامگاه فردوسی
با دقت به همه جا نگاه می کردم خیلی قشنگ بود، فردوسی رو می شناختم البته از شعرهاش خوشم نمیاد...
یه ساعت اونجا موندیم و اصلا به من خوش نگذشت،آخه اینم جا بود منو آورده؟!!!!
romangram.com | @romangram_com