#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_59


الان که داشتم میومدم می گفتن تو یه بچه رو شفا دادی حالا چطوریشو نمی دونم؟!

من فقط یه چیزیو می دونم اونم این که بهنام از بچگی فقط بهم یه چیزو یاد داده اونم اینکه همه چیز رو فقط و فقط با دلیل و منطق بپذیرم اما خودش منو بی دلیل و منطق به یه ازدواج مجبور کرد که از نظر خوش دلیلش منطقی بود ولی از نظر من نه ، دلیلش پول بود پول...

حالا دلم می خواد یه بارم که شده تمام منطق های دنیا رو دور بریزم و از عمق قلبم برای اولین بار از یه نفر کمک بخوام...

می خوام ازت بخوام که کمکم کنی...

کمکم کن خودمو بشناسم،کمکم کن از شر این ازدواج اجباری راحت بشم...

از تمام اخلاق و رفتارش متنفرم ولی از اون بیشتر از بهنام و فریبا و خانم بزرگ متنفرم...

الان دیگه دارم با فشار جمعیت له می شم ولی بازم میام دیدنت اسطوره دنیای بچگیم...

ناخودآگاه بغضم گرفته بود نه سارا نه تو از بچگی قول دادی که دیگه گریه نکنی قولتو که یادت نرفته دختر خوب؟

خودمو به زور از لای جمعیت بیرون کشیدم و به سمت محلی که از برادر جدا شدم رفتم...

حاجیمون زودتر از من رسیده و سرشو مثل همیشه پایین انداخته بود،کفشامو پوشیدم و رفتم جلو وگفتم:

بریم؟

سرشو با صدای من بلند کرد و گفت:

بریم.

از حرم که بیرون رفتیم دوباره سوار همون ماشین قبلی شدیم،فکر کنم کلا این چند روز هم در اختیار ما بود.


romangram.com | @romangram_com