#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_54

نه

همه ی وسایلاتونو برداشتین؟

بله

خیلی خب بریم

چمدون خودشو برداشت و منم چمدون خودمو برداشتم واااااااای چه سنگینه داشتم به زور می آوردم که یه دفه دستم خالی شد با تعجب سرمو بلند کردم که دیدم بله برادرمون چمدونمو داره میاره،عین چی ذوق کردم.

تو سالن فرودگاه دوشادوش هم راه می رفتیم که یه دختره اعلام کرد مسافرین پرواز نمی دونم شماره چند که شماره ی ما بود به مقصد مشهد هر چه زودتر برای سوار شدن به هواپیما مراجعه کنن ما هم عین اسب می دویدیم تا پرواز رو از دست ندیم.

روی صندلی هامون که نشستیم تازه آرامش گرفتم،هواپیما که اوج گرفت دستای من مثل دو تا تیکه یخ شد،از بچگی از ارتفاع می ترسیدم ولی نباید به روی خودم می آوردم اگه این حاجیمون می فهمید یه بهونه ی جدید می اومد دستش برای دست انداختن من بیچاره.

چشمامو بستمو سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی،یعنی سالم می رسیم اونم با هواپیماهای ایرانی؟؟؟؟؟

داشتم از ترس سکته می زدم که دیدم برادرمون صدام می کنه:

سارا خانم؟ ساراخانم؟

چشمامو باز کردم و کلافه گفتم:

بله چیکار داری؟

حالتون خوبه؟

چطور؟

آخه صورتتون بدجور رنگش پریده مطمئنید خوب هستین؟

romangram.com | @romangram_com