#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_55


آره مطمئنم

دیگه هیچی نگفت،آینه کوچیکمو از تو کیفم درآوردم و خودمو توش نگاه کردم،وای این برادر با تمام بی شعور بودنش،با تمام احمق بودنش اینو راست گفته صورتم شبیه میت شده.

بالاخره بعد از یه ساعت بدبختی به مشهد رسیدیم،از فرودگاه که خارج شدیم یه ماشین اومده بود دنبالمون مثل اینکه همه چی از قبل هماهنگ شده،وارد شهر که شدیم چراغای خوشگلی به خیابونا زده شده بود از دور یه گنبد طلایی رنگ توجهمو جلب کرد،چقدر نایس بود،انگاری ازش نورای طلایی ساتع می شد چون دورش روشن بود،انگاری یه نقطه های سفیدی هم روی گنبد بود که هر چی نزدیکتر می شدیم پررنگ تر می شد.

ماشین کنار خیابون وایساد و ما پیاده شدیم،برادر اومد سمتم و گفت:

چادرتون همراهتون هست؟

آره تو چمدونه

پس بیاید از توی چمدونتون برش دارید

برای چی؟

چون اول می خوایم بریم حرم

روبرومو نگاه کردم اااااااا اینکه همون گنبد خوشگلس پس اینجا حرم ضامن آهوئه!!!!!!!

راننده در صندوقو باز کرد و منم چادرمو برداشتم.حاجی گفت:

بپوشیدش لطفا

چادرو سرم کردم،نمی دونم چرا ولی از این چادره خوشم اومده بود.

از قسمت خواهران رد شدم و وارد یه حیاط قشنگ شدم،برادرمون منتظرم بود رفتم جلو اونم که منو دید همراهم شد و مسیر مستقیمو پیش گرفت.به یه دروازه مانند رسیدیم اونم رد کردیم و وارد یه حیاط خیلی خوشگلتر شدیم،این حیاطه وسطش چمنای خوشگل بود و کلش چراغ های رنگی قشنگی داشت.


romangram.com | @romangram_com