#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_38

بفرمایید

اخماشو کشید تو هم و دستاشو آورد جلو گذاشت رو میز و تو هم قفلشون کرد و گفت:ما چه بخوایم چه نخوایم باید یه مدتی با هم زندگی کنیم پس بهتره به عقاید همدیگه احترام بزاریممثلا شما با این وضعیت میای جلوی من اصلا صحیح نیست و به عقیده من توهین می کنید.منم به عقیده شما احترام می زارم و خواهم گذاشت.

خودمو کشیدم جلو و گفتم:ببین آقای برادر من حوصله ی دردسر ندارم،تا قبل این داشتم راحت و آسوده زندگیمو می کردم .الانم دوست دارم راحت و آسوده زندگی کنم و حوصله ی آدمایی مثل شما رو ندارم.من سر و وضعم رو فقط و فقط تو این خونه اونم برای اینکه...یه پوزخندی زدم و ادامه دادم:خدای نکرده شیطون گولتون نزنه بهتر می کنم دیگه هم حوصله نصیحت ندارم ، گود نایتبدون اینکه منتظر جوابش باشم رفتم تو اتاقم.

ایییییییییییییییش پسره ی بی شعور فکر کرده کیه!

اصلا از فردا تو خونه گونی تنم می کنم.

با همون آرایش و مو خوابم برد,صبح با سردرد بدی از خواب پریدم.

اول رفتم یه دوش حسابی گرفتم،حوله ی لباسیمو تنم کردم و ساعتو نگاه کردم اوووووووووووف 1.30 بعدازظهر بود.

با همون حوله رفتم تو آشپزخونه و در یخچالو باز کردم و یه لیوان شیر برای خودم ریختم.

رفتم نشستم روی مبل و پامو انداختم روی پای دیگم و شروع کردم به خوردن شیرم.

با صدای چرخیدن کلید توی قفل در به خودم اومدم,سرمو برگردونم که دیدم بله برادرمونه.

سرش پایین بود و هنوز متوجه من نشده بود،با صدای بلندی گفتم:سلام علیکم برادر

با تعجب سرشو بالا گرفت نگاش از روی صورتم سر خورد روی یقم و از اونجا هم رفت پایینتر و رسید به پاهام،سریع گرفتم موضوع چیه حولم رفته کنار،حالا این حاجیمون چه چشماش قوی شده،با لبخند مرموزی گفتم:حاجی،فک کنم تو مدرسه بود که بهمون می گفتن سلام واجب نیست ولی جوابش واجبه.

سریع به خودش اومد و سرشو انداخت پایین و گفت:سلام علیکم خواهر

دستش یه پلاستیک که توش دو تا ظرف یه بار مصرف بود،رفت و روی میز ناهارخوری گذاشتون بعدم از پله ها با قدمهای محکم رفت بالا.

منم رفتم شیرمو کامل سر کشیدم و رفتم تو اتاقم می خواستم مثل همیشه تاپ و شورتک بپوشم که یاد حرفای دیشبش افتادم پس یه تی شرت چسبون صورتی که طرح قلب روش داشت با شلوارک ستش که تا زیر زانوم میومد پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه،برادر داشت غذاشو می خورد منم قاشق و چنگال برداشتم نشستم پشت میز و شروع کردم به خوردن با صدای جیرینگ به خودم اومدم دیدم حاجیمون یه دسته کلید انداخته جلوم روی میز،این چیه؟

romangram.com | @romangram_com