#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_34

وقتی عروسی تموم شد وارد حیاط شدیم،اوه اوه برادران بسیجی شبیه حاجیمون هم اونجا بودن اومدن جلو ، برادر علی هول شده بود فک کنم به خاطر کراوات بود با پته پته گفت:

سلام علیکم...خوبی احمد جان؟ آقا محمد شما چه می کنی؟

جفتشون با پوزخند اعصاب خورد کنی جواب سلام برادرمونو دادن،بی شعوراااااااا

بعدم فک کنم احمد بود گفت:

من که خوبم ولی انگار شما بهتری!

بعدشم نوبت اون محمد کصافط بود که با طعنه بگه:

من که کار خاصی نمی کنم ولی انگار شما کارای مهمی داری،احمد جان بیا بریم مزاحمشون نشیم.

بعدم رفتن یالغوزا...اینا الان بسیجی بودن و زود قضاوت کردن؟

اگه اینا مومنن پس من ترجیح می دم کافر باشم والا.

خلاصه ما رو بدرقه کردن و رفتن منم برخلاف تمام عروس ها نه استرس داشتم و نه قطره ای اشک ریختم از فراق خانوادم.

با خستگی زیاد وارد خونه شدیم،برادر لطف کرد و چراغو ورشن کرد اولل چه خونه ی شیک و قشنگی ، فریبا خودش رفته و انتخاب کرده بود به منم گفت باهاش برم ولی من قبول نکردم آخه به من چه؟

دکوراسیون خونه کرم قهوه ای بود اصلا حوصله نگاه کردن به تک تک وسایلو نداشتم پس از پله ها رفتم بالا به سمت اتاق خودم.

در اولین اتاقو که باز کردم یه تخت یه نفره،میز،کمد و خلاصه مجهز بود ست اتاق هم آبی بود در اتاقو بستم.

در اتاق بعدی رو که باز کردم دهنم باز مونده بود،همه ی وسایل اتاق سفید و طلایی بود،تخت دو نفره سلطنتی،پاتختی،کمد بزرگ شیک،میز آرایش با یه صندلی پشتش که روکش چرم سفید روش داشت،پرده سفید حریر،فرش طلایی خوشگل،واثعا خیلی نایس بود همه چیز.

تا تخت شمع های کوچیک سفید و طلایی چیده شده بود،روی تخت هم گلبرگ های سفید ریخته شده بود که با رو تختی شیری رنگ هارمونی قشنگی رو به وجود آورده بود.

romangram.com | @romangram_com