#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_33


تا اینکه خانم بزرگ دستور صادر فرمودند که زودتر عروسی کنیم،برادر هم بهم اس داد که صبح میاد دنبالم برای خرید عروسی،وای از این مسخره بازیا متنفرم.

صبح با غر غر از خواب ناز بیدار شدم،مانتو شیری چسبون و کوتاهمو با شلوار سفید پارچه ای چسبون تنم کردم،آرایش مثله همیشه ، موهامم با کلیپس بزرگ بستم و جلوشو ریختم تو صورتم ،شال شیری هم شل سرم انداختم،کیف و کفش شیری چرمم رو هم برداشتم و رفتم.

فریبا و ننه اون یارو هم بودن،اول رفتیم لباس عروس،کفش،چند دست مانتو،لباس زیر،لباس خواب و این جر چیزا رو خریدیم بعدش هم برای اون شازده خرید کردیم به زور براش کراوات هم خریدم خودش گفت نمی زنه ولی مگه دست اونه.

لباسم سفید خالص بود از یه ذره پایینتر از کمرش دامنش پفی می شد،یقشم دکلته و باز بود.کنار کمرش یه گل خیلی خوشگل که وسطش پر از نگین بود داشت.

کفشممم سفید خالص بود که روش از همون مدل نگین های لباسم داشت.

روز عروسی از 5 صبح رفتم آرایشگاه تا 1 بعداز ظهر زیر دست آرایشگر بودم،

لباسمو که پوشیدم رفتم جلو آینه،موهامو به طرز خیلی زیبایی شنیون کرده بود،آرایشمم که کلا از این رو به اون روم کرده بود.

خبر دادن که داماد اومده رفتم جلو دیدم بله حدسم درست ازآب در اومد برادرمون کراواتشو نزده البته من همون روز فهمیدم نمی خواد بزنه چون انداختش ته صندوق عقب به همین دلیل یواشکی برش داشتم.

حاجی مات من شده بود آخه خیلی خوشگل شده بودم،لباسمم باز بود.کراواتو از جعبش در آوردم و رفتم جلو و انداختم گردنش و همونطور که می بستم گفتم:

خیلی بده که آدم به حرف کسی که می خواد باهاش ازدواج کنه گوش نده.

فاصلمون خیلی کم بود،نفس هاش تو صورتم پخش می شد،ایییییییییییی چندشم شد.

وقتی کارم تموم شد دیدم محو من شده،فیلم بردارم فیلم می گرفت.

به خودش که اومد دسته گلو بهم داد،آتلیه و باغ رفتیم فقط اینو بگم که از نزدیکی به برادر حالم بهم خورد.

وارد سالن که شدیم بازم صحنه ی آشنای خنده دار تفاوت نیمه های سالن با هم دیگه.


romangram.com | @romangram_com