#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_32

خلاصه قضیه رو ماست مالیش کردن و هدیه ها داده شد من که هیچی ازشون نفهیدم جز همون سرویسی که خودم انتخاب کرده بودم بعدم ما رو راهی آتلیه کردن.

وارد اتاق مخصوص عکس شدیم،عکاس بهمون گفت آماده بشیم تا بیاد،شنلمو در آوردم اوووووووووف چقدر گرمه همونجور که با دست خودمو باد می زدم سنگینی ناهش رو حس کردم به طرفش چرخیدم، بهم خیره شده بود،زل زدم تو چشماش تا از رو بره ولی نمی دونم چی تو چشماش بود که زمان و مکان رو از یادم برد،جفتمون ناخودآگاه داشتیم بهم نزدیک می شدیم،وقتی کاملا روبروی هم قرار گرفتیم دستاش جلو اومد که کمرمو بگیره ولی...

ولی با صدای عکاس به خودمون اومدیم:

سرویس عروس خانم رو جا گذاشته بودین که براتون آوردن،بیا عروس خانم بده آقا داماد برات بندازه

سریع از هم فاصله گرفتیم،جفتمون عرق کرده بودیم و قرمز شده بودیم،صدای نفس نفس زدنش خیلی واضح به گوشم می رسید،خودمم ضربان قلبم داشت بندری می زد.

لعنت به من،می خواستم چه غلطی بکنم! منی که حالم از این یالغوز بهم می خوره چرا تنوستم تو اون لحظه عکس العملی نشون بدم؟

یکم که حالمون بهتر شد اومد و شروع کرد سرویسو برام بندازه وقتی می خواست گردبندشو بندازه قفلش گیر کرده بود برای اینکه گیرشو با دقت باز کنه سرشو آورد نزدیک گردنم،نفس هاش که می خورد به گردنم قلقلکم می داد، مدام خودمو کنترل می کردم که نزنم زیر خنده هر چی من بیشتر کنترل می کردم این برادر بیشتر طولش می داد دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و شروع کردم به قهقه زدن ، اینقدر خندیدم که از گوشه چشمم اشک اومد،وقتی خندم تموم شد دیدم داره با لبخند یه جور خاصی نگام می کنه.

خلاصه این عکاس کلافمون کرد اینقدر دستور داد،بعد از تموم شدن کارمون تو آتلیه به سمت باغی که جشن عقد توش برگزار می شد حر کت کردیم،چون هزینه جشن عقد رو بهنام داده بود دیگه همه چی مطابق میل ما شده بود خب عروسی هم اینا هزینشو می دن ولی تمامش نظر اینا نیست...

به باغ که رسیدیم،برادر علی اومد و در ماشینو برام باز کرد و کمک کرد پیاده بشم،وقتی خواستیم وارد بشیم شنلمو درآوردم و به نگاه های بد و غضبناک حاجیمون هم توجهی نکردم.

وقتی تو جایگاه عروس و داماد نشستیم داشتم از خنده می ترکیدم،آخه فکر کنید یه طرف خانم های رو گرفته و چادری با آقایون ریش دار و تسبیح به دست یه طرف دیگه خانم هایی با لباس های باز با آقایون کروات زده و ریش های سه تیغ شده همه هم ماشالا ریخته بودن وسط خسته هم نمی شدن.

نوبت به ما رسید حاج آقامون که اصلا قبول نکرد برقصه می گفت بلد نیست اینقدر پاپیچش شدن که گفت یه گوشه وایمیسه برای من دست می زنه.

به لطف کلاسهای رقص مختلف توی رقص خیلی ماهر بودم ،وقتی رقصم تموم شد صدای کف زدن بلند شد برادر هم محو من شده بود.

مراسم که تموم شد شانسم زد و جفتمون رفتیم خونه های خودمون دیگه کسی نگفت پیش هم باشید و این حرفا.

بعد از اون شب دیگه برادرعلی رو ندیدم و شروع به انجام کارهای گذشتم کرده بودم البته به جز یونی رفتن،امسالم قصد کنکور فوق دادن نداشتم چون می خواستم بعد از اینکه از حاجی جدا شدم فوقمو بگیرم ،از کار و زندگی انداختمون.

ولی پارتی،مشروب،با پچه ها فرحزاد رفتن و قلیون کشیدن همگی سرجا شون بود تا اینکه...

romangram.com | @romangram_com