#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_31


خیلی با خودم غصه خوردم که قرار نیست با این یارو برای همیشه زندگی کنم آخه همه چیزهایی که خریدیم خییییییلی تک و خوشگل بودن بعدا دیگه بهتر از اینا گیرم نمیاد مطمئنم،اااااااااااااااه

روز عقد ،صبح زود برادر علی اومد دنبالم و منو گذاشت آرایشگاه،وقتی می خواستم پیاده بشم رومو کردم سمتش و گفتم:

متاسفانه امروز و روز عروسی باید کنار تو راه برم ، با این ریش تو صورتت،کراوات نزدنت واسه امروز می تونم یه جورایی کنار بیام ولی با این مدل پیراهن اصلا و هیچ جوره نمی تونم خودمو راضی کنم که کنارت راه برم چون تمام کلاس و پرستیژم بهم می ریزه پس یه پیراهن معمولی و شیک می پوشی در ضمن ریاشتم مرتب کن اینقدر کثیف و ژولیده نباش.

بدون اینکه منتظر جواب باشم پیاده شدم.تا 12 ظهر کارم طول کشید بعدشم لباسمو به کمک شاگرد آرایشگاه پوشیدم،خودمو که تو آینه نگاه کردم کفم بریده بود یه هلویی شده بودم که حد نداشت،قربون خودم برم نه برادر علی قربونم بره!

موهامو کاملا جمع کرده و به طرز زیبایی شنیون کرده بود،آرایشمم خیلی لایت و نایس بود.

زنگ آرایشگاه زده شد،شاگرد درو باز کرد و خبر داد که حاجیمون اومده،شنلمو پوشیدم و رفتم بیرون.

اگه می دونستم اینقدر حرفام تاثیر داره دستورهای بیشتری می دادم،برادر کت و شلوار مشکی با پیراهن معمولی و شیک پوشیده بود،ریششم یه ذره مرتب کرده بود ولی هنوزم چندش بود.

به دستور فیلم بردار گلو داد دستم ،بعد از تموم شدن دستورات فیلم بردار رفتیم به سمت ماشین،برای اینکه سوار بشیم باید از جوی آب رد می شدیم،اون بی شعور بی توجه به من رد شد،منم عین چی مونده بودم چه غلطی بکنم که تازه اون برگ چغندر متوجه منم شد،مستاصل مونده بود چیکار کنه،خب احمق بیا دستمو بگیر،کلی با خودش کلنجار رفت آخر سر اومد و دستشو به سمتم دراز کرد منم بی تعارف دستشو با یه دستم محکم گرفتم و با یه دست دیگم دامن لباسمو بالا گرفتم اونم مرحمت کرد و در بالا گرفتن دامن لباس کمکم کرد بعد از اینکه رد شدم،دیدم برادرمون قرمز شده و سرشو انداخته پایین و دامنم تو دستش داره مچاله می شه زود گرفتم چی شد نگاش افتاده به پاهای صیقلی و خوش تراشم.

وقتی رسیدیم محضر بزرگترهای فامیل منتظرمون بودن،وقتی تو جایگاه عروس و داماد نشستیم تازه عمق فاجعه رو حس کردم،من داشتم چه غلطی می کردم؟!

داشتم با کسی که ازش متنفر بودم و اصلا نمی شناختمش عقد می کردم اونم به خاطر پول.

در همون لحظه از فریبا،بهنام،بهرام،فاطمه و از همه بیشتر خانم بزرگ متنفر شدم.

با صدای عاقد به خودم اومدم،داشت برای بار سوم از من اجازه وکالت می گرفت،هه اجازه!؟ واقعا کلمه مسخره ایه چون تنها چیزی که از من نگرفتن همین بود پس با صدای رسا گتم:

معمولا این جور موقع ها عروسا می گن با اجازه بزرگترا بله ولی من از هیچکدومتون اجازه نمی گیرم چون از من اجازه نگرفتین برای این اردواج لعنتی اجازه نگرفتین،خانم بزرگ با اجبار داره همه چی رو پیش می بره ،این عقد با تمام عقدهای دنیا فرق داره پس جواب منم باید فرق داشته باشه دیگه پس با اجبار خانم بزرگ بله.

همه با دهن های باز و چشم های گشاد شده منو نیگا می کردن،آآآآآآآآآآآآآآآآااخی ش راحت شدم اگه نمی گفتم خفه می شدم.


romangram.com | @romangram_com