#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_28

چرا اینقدر زود علی جان؟

آخه ساراخانم هم خسته بودن خوابشون برد منم دیدم دیگه بیشتر از این مزاحمتون نباشم.

مراحمی عزیزم

فعلا با اجازتون

خواهش می کنم،به مامان و بابا سلام برسون

بزرگیتونو می رسونم،خدانگهدار

خداحافظ عزیزم

بعدم صدای بهم خوردن درو شنیدم،فوری اومدم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و خزیدم زیر پتو دیگه نفهمیدم چطوری خوابم برد.

صبح با صدای فریبا از خوابم پریدم:

ساراجان،عزیزم نمی خوای بلند شی؟

با چشمای گشاد شده داشتم نگاش می کردم،فریبا تو اتاق من!در حال بیدار کردن من!نکنه دارم خواب می بینم؟

آخه فریبا از کارایی که معمولا مادرا انجام می دن متنفره به خاطر همین هیچ وقت اجازه نداد مامان صداش کنم .

یه خورده خودمو جمع و جور کردم و با یه لحن کنایه آمیز گفتم:

فریبا جون چشم بیدار می شم شما برو آخه کی ترسم اگه بیشتر بمونی به شان و منزلت والاتون خدشه وارد بشه

با غیظ از جاش بلند شد و گفت:

romangram.com | @romangram_com