#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_27
بدون اینکه جوابشو بدم رفتم در اتاقمو با ز کردم و اشاره کردم بیاد تو،اومد تو ولی درو نبست،فکر کردم یادش رفته پس گفتم:
درو ببند
چی؟
درو می گم ببندش
با یه حالت کلافه ای گفت:
چرا؟
چون من اصولا بدم میاد در اتاقم مثل کاروانسرا باز باشه البته همین الانشم با وجود بعضیا کم از کاروانسرا نداره!
دیگه طاقت نیاورد و دکمه آخر پیراهنشو باز کرد،آخیییییییییییییش من جای اون راحت شدم،فقط موندم چرا تا حالا خفه نشده!؟
کلافه نشست روی مبل و پاهاشو عصبی تکون می داد.خودم درو بستم با حیرت و درموندگی نگام کرد ولی توجهی نکردم و کفشامو درآوردم آخیش پاهام داشت می ترکید.
کتشو درآورد و انداخت رو دسته مبل.می خواستم لباسمو عوض کنم مشکلی نداشتم که جلوش این کارو بکنم ولی برادرمون خودش معذب می شد،پس گفتم:
برادر من می خوام لباسمو عوض کنم شما مشکلی نداری؟
یه دفه عین جت از جاش پرید و با تن صدایی که تقریبا بلند بود گفت:
نه،نه،بذار من برم بیرون بعد
بعدشم کتشو برداشت و رفت،صدای پاهاش که تند و محکم به پله ها می خورد راحت قابل شنیدن بود،سریع رفتم دم نرده ها و گوش وایسادم،صدای فریبا بود که می گفت:
romangram.com | @romangram_com