#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_16

نفر بعدی یه پسر جوونی بود ، از این برادر بسیجیا که همش زمینو نگا می کنن،از این پیراهن های که یقش خفه بود پوشیده و تا آخرین دکمشو بسته بود،پیراهن سفیدشو روی شلوار مشکی پارچه ایش انداخته بود،اییییییییییییی چه ریشی هم داشت.مدل سلامای قبلیم بهش سلام دادم اونم مثل خودم جواب داد ولی چیزی که باعث تجبم شد لحنش بود آخه اصلا عربی نبود.

با صدای خانم بزرگ مو به تنم راست شد:

بهنام به برادر بزرگترت سلام کن...

بهنام عصبی شده بود ولی خیلی سعی کرد خودشو کنترل کنه،با لحن غیر دوستانه ای گفت:

سلام برادر گرامی

بهرام هم با لحنی شبیه به خود بهنام گفت:

سلام علیکم برادر

دوباره خانم بزرگ با لحن محکمی گفت:

فریبا و سارا برید زود لباساتونو عوض کنید

منو فریبا به اتاق مهمان رفتیم،مانتومو با تاپ گردنی مشکی براق که از کمر لخت بود و یقه بازی داشت عوض کردم.

فریبا هم یه تاپ حلقه ای کرم یقه شل که بلندیش تا روی رون می رسید با شلوار جین جذب قهواه ای پوشید،صدقه سری کلاس های مختلف ورزشی و رژیم های مختلف هیکل خیلی قشنگی داشت.

وارد سالن که شدیم زن چادریه خیلی بد به من نگاه کرد شرط می بندم اگه می تونست منو همونجا خفه می کرد.

وقتی نشستیم خانم بزرگ شروع به حرف زدن کرد:

خب من برای بعد از مرگم وصیت نامه ای تنظیم کردم که به طور عادلانه اموالم بین شما دو تا تقسیم می شه و اما این امارت سه دنگش به دختر بهنام یعنی سارا و سه دنگش به پسر بهرام یعنی علی می رسه .

پس برادر بسیجی اسمش علیه!

romangram.com | @romangram_com