#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_111
نتونستم ادامه بدم و بازم خندیدم و یه دستمو گذاشتم روی سینشو اون یکی دستمم دور گردنش آخه نزدیک بود تعادلمو از دست بدم و بخورم زمین،اونم کمرمو گرفت سرم بین یقه ی کتش گم شد،خندم که تموم شد با لبخند سرمو بلند کردم توی چشمای هم خیره شدیم کم کم لبخندم از بین رفت...منو بیشتر به خودش چسبوند، سرهامون داشت به هم نزدیک می شد که یه دفه...
یه دفه...این جمله تو ذهنم زنگ خورد:
بگو من برای خدا نذرکرده ام روزه بگیرم پس امروز با کسی سخن نمی گویم و در اسلام روزه این است که انسان از برای خدا به عنوان یک عبادت و رسیدن به پاداشهای الهی از طلوع فجر تا مغرب از خوردن و آشامیدن و سایر اموری که روزه را باطل می کند خودداری نماید و مشهورترین آنها، روزه ماه رمضان است.
سریع کشیدم عقب و ولی علی دست بردار نبود اومد لباشو بزار روی لبام که انگشت اشارمو گذاشتم روی لباش یه آن دلم لرزید ولی خودمو نباختم و گفتم:
علی ما هر دو روزه هستیم...
علی چند ثانیه نگام کرد و بعدم با گفتن پایین منتظرتم رفت...وای من چرا اینقدر سست شدم!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟
یه شال سفید براق خیلی شل روی سرم انداختم و با برداشتن کیف و کفشم و ساک لباسم رفتم پایین..
جلوی یه درب بزرگ مشکی رنگ ایستاد و ریموتو فشار داد و در باز شد ماشینو داخل پارکینگ پارک کرد و هر دو پیاده شدیم،خونشون شبیه خونه ی ما بود فقط نقشه ی خونه ها یه ذره با هم فرق می کرد.
با هم وارد شدیم مردونه این طبقه بود علی دستمو گرفت و در گوشم گفت:
سارا لطفا به حرف های هیچکس اهمیت نده خودت باش و نترس...
بعدم یه فشار کوچیکی به دستم آورد و اشاره کرد برم طبقه بالا،از پله های مارپیچ شروع کردم به بالا رفتن، داغی نگاهش از پشت داغم می کرد، حرفش هنوزم برام گنگ بود و هضمش نکرده بودم.
وارد سالن که شدم همه جا پارچه های مشکی و یا علی زده بودن...ننش اومد سمتم و با لحن سردی گفت:
سلام ساراجان بیا اتاقو نشون بدم تا لباستو عوض کنی..
بعدم منو به سمت اتاق راهنمایی کرد معلوم بود از حجابم داره حرص می خوره در عوض من لذت می بردم ، وسط راه بودم که یه دفه یه خانم چاق با صدایی که عربی می زد رو به ننه شوهرم گفت:
romangram.com | @romangram_com