#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_95

پریا-منو گرفتی؟

من-آره معلوم نیست.

با صدای عمه که همه رو به شام دعوت میکرد...بلند شدیم وبه طرف

میز شام رفتیم سر میز شام سمت راستم پریا وسمت چپم پرهام

نشسته بود واز شانس خیلییییی خوبم امیر وسایه روبرم

بودن...اینقدر بی

چشم ورو بهم زل زد که غذا زهرم شد به طوری که پریا هم صداش

دراومد وداخل گوشم گفت:

-این چقدر هیزه؟؟؟نکنه صورتتو با بشقاب غذاش عوض گرفته؟

تا خواستم جوب بدم یه دفه ای پرهام از سر میز بلند شد و رو به

مادرش گفت:

مرسی مامان..زحمت کشیدید.-

بعدش رو به من گفت:

پریسا اگه خوردی پاشو...-

یه طوری بهم گفت که فهیدم دراصل داره بهم میگه چه خوردی چه

نخوردی پاشو...الان اگه رها اینجا بود میگفت:جونم غیرت.

عمه-پسرم تو خوردی ولی پریسا که هنوز هیچی نخورده.

من-نه عمه جون دستتون درد نکنه...سیرشدم.

آره جون خودم...با پرهام به طرف سالن نشیمن رفتیم.

اوووووف چه عجب اینا رفتن...تا حالا اینقدر معذب نبودم...وقتی که


romangram.com | @romangram_com