#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_92
دیگه نزاشتم یعنی عادت نداشتم زیاد ولی خوب الانم که همه خودی
هستن.
از اتاق میخواستم برم بیرون که سینه به سینه ی پرهام شدم که یه
دفه ای با دیدنم اخمی کرد،مچ دستمو کشید وبرد داخل اتاق...منم
داشتم باتعجب بروبر نگاش میکردم که شالمو از روی تخت برداشت
وداد دستمو بهم گفت:
-فکرکنم یادت رفت اینو بزنی؟
نمیدونم چرا ناخوداگاه ازینکه برام غیرتی شده هم خوشحال شدم
و هم حرصم گرفت...بیخیال حس اولی شدم ودومی رو در نظر
گرفتم:
-پرهام بهت نمیاد که ازین اخلاقا داشته باشی....درضمن همه اینجا
خودین که؟
پرهام بااخم بیشتری گفت:
-بهتره اینو امشب بزنی.
من-نخیرم نمیزنم پس بهتره کاری بهم نداشته باشی.
پرهام که معلوم بود داره حرص میخوره ولی با آرامش ساختگی بهم
گفت:
-به نفع خودته که بزنی چون خوش ندارم که امیر هی بهت زل بزنه
اونوقت دیگه تضمین نمیکنم چه رفتاری از خودم نشون بدم.
میخواستم جوابشو بدم که دیدم حرف حق که جواب نداره...خودمم
romangram.com | @romangram_com