#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_89

اتمام بود وفصل پاییز در حال رسیدن بود...پریا هم که تقریبا داخل ماه

هشتم بود وجنسیت بچش پسر بود...از وقتی که فهمیدم پسره اینقدر

خوشحالم که حد نداره هر کی هم واسش یه اسم میگه...امشبم

که خونه ی عمه کتی دعوت داریم...خدارو شکر منو پرهام شیفتای

همدیگه رو میدونیم برای همین واسه رفت وآمد ومهمونی مشکلی

نداریم...داخل این چند ماه فهمیدم که پرهام هنوز اون غرور مزخرف

گذشتشو داره...امشب قرار بود که عمه کتی علاوه بر ما خانواده ی

سایه رو هم دعوت کنه ولی نمیدونم چرا اصلا از سایه خوشم

نمیاد وهمچنین از شوهر هیزش مرضش........

پرهام-ای بابا چرا اینقدر طولش میدی؟مگه میخوای بری عروسی

آخه.

همونطور که داشتم شالمو روی سرم مرتب میکردم وبه حرص خوردن

وغرغرای پرهام میخندیدم بهش جواب دادم:

-بابا حرص نخور پوستت خراب میشه

پرهام-آره والا راست میگی اینقدر ازدستت حرص خوردم که پوستم

چروک شده.

از اتاق اومدم بیرون که گفت:

-چه عجب اومدی؟

منم همونطور که داشتم کفشامو میپوشیدم بهش گفتم:

خوب بابا مردم اینقدر غرغرو...حالا که آماده شدم بیا بریم دیگه.-


romangram.com | @romangram_com