#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_86
رفتم جلو که هم میلاو هم گلی متوجه من شدن...دستی روی سر
گلی کشیدم که گفت:
پریساجون منو نجات بده-
روبه میلی گفتم:
-چی بهش گفتی که اینجوری اخم کرده ؟
به جای میلی ،گلی گفت:
-عمو میلاد میگه وقتی از بیمارستان رفتی باید باهام عروسی کنی
ولی من بهش میگم نمیخوام ولی اون میگه باید باهاش عروسی
کنم...
با چشمای گشاد شده به میلاد نگاه میکنم وبه شوخی میگم:
-تو خجالت نمیکشی که به دختر بچه ی شش ساله چشم داری؟
میلی-نه چرا خجالت بکشم باید زنم بشه.
گلی ایندفعه با جیغ گفت:
نــــــه.-
منو میلاد با هم زدیم زیر خنده...
من-خانم گل ناراحت نباش مگه من میزارم که تو با این پدربزرگ
عروسی کنی.
میلی-دستت مرسی حالا شدم پدربزرگ؟
من-حالا که میبینم خداییش پدربزرگاهم از تو جوونترن
میلی میخواست چیزی بگه که موبایلم زنگید...نگاش که کردم کد
romangram.com | @romangram_com