#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_78
دویست متری بود که....
پرهام پرید وسط تفکراتمو گفت:
-بعدا میتونی خونه رو ببینی فعلا بشین یه چند تا نکته رو از الان
مشخص کنیم...
روی مبل روبروییش نشستم و بعدش شروع کرد:
-ببین پریسا چه بخوایم چه نخوایم مجبوریم تا چند وقت با هم زندگی
کنیم ولی این اصلا به این معنا نیست که زندگیت تغییری میکنه...تو
کار خودتو میکنی ومنم همین طور و در مورد کار خونه اصلا نیازی
نیست که کاری انجام بدی منکه غذا بیشتر اوقات خونه نیستم وتو
هم اگر میخواستی غذایی چیزی بخوری برای خودت درست کن...
بعدش در یه اتاقی رو بهم نشون داد وگفت:
-اونم اتاق تو هستش.
ورو به من ادامه داد:
-خوب تو چیزی نمیخوای بگی؟
من-خوب راستش میخواستم بگم ازون جایی که داخل یه بیمارستان
کار میکنیم بهترع که همکارا در مورد این موضوع چیزی ندونن؟
پرهام-باشه منم میخواستم اینو بگم
بعدش از سرجاش بلند شدو گفت:
حالا میتونی به دید زنت ادامه بدی-
شیطونه میگه بزم لهش کنم...خوب بهش بگو تو خودت هزار بار این
romangram.com | @romangram_com