#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_71

راه پله ها ایستاده وبا موبایلش ور میره.

رها دم گوشم میگه...

-از حق نگذریم عجب شوهری داری ها.

این دفه با دقت بیشتری به پرهام نگاه میکنم..

کت شلوار مشکی با کفشایی که من از اینجا برقشون رو میبینم

وموهای قهوه ای لختشو که با هزار زحمت به طرز با مزه ای بالا زده

ولی چند تار مو لجوجانه روی پیشونیش افتاده...

رها میپره وسط فکرمو میگه:

-خوبه به چشم برادر بهش نگاه میکنی اینجوری بهش خیره شدی

پس اگه به چشم دیگه میدیدش دیگه چی میشد؟

بهش چشم غره ای میرم وساکت میشه...

پرهام که تازه متوجه ما میشه سرشو میاره بالا تا بالاخره منو میبینه

یه دو سه ثانیه ای نگام میکنه بعد بیتفاوت بهمون میگه:

-چرا اینقدر دیر کردین؟

رها-خوب حالا یه چند دقیقه منتظر موندیها...درضمن از خداتم باشه

که مارو همراهی کنی؟

پرهام واسش شکلکی در میاره و رو به من میگه:

اگه آماده ای بریم پایین دیگه-

من-آره بریم

بعد میاد جلو بازوشو میگیره طرفم...دستمو دور بازوش میزارم و با


romangram.com | @romangram_com