#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_68
پدرجون-ولی شماها..
پرهام-منم با پریسا همنظرم...شما مگه نمیخواین که ما بریم زیر یه
سقف زندگی کنیم پس اصرارتون برای جشن بیفایده ست.
پدرجون که دیگه نمیتونه در مقابل خواسته ی ما مقاومت کنه میگه:
-خیلی خوب جشن عروسی نمیگیریم ولی من به مناسبت اینکه هر
دو تون بعد از تموم شدن درستون به ایران برگشتین یه جشن
خانوادگی ترتیب میدم و همون جا هم اعلام میکنیم که شما زن و
شوهر هستین.
تا میخواستم حرفی بزنم پدر جون با تشر بهم گفت:
بدون مخالفت-
با خودم فکر که میکنم میبینم بهتره حداقل مجبور نیستم لباس
عروس بپوشم یا هزار تا کار بیخودی رو انجام بدم.
**********
امروز روز جشنه...هیچ ذوق وشوقی هم ندارم.
کار آرایشگر که تموم میشه به خودم داخل آینه نگاه میکنم...
یه لباس مجلسی سفید یاسی که تا مچ پام..بالاتنه دکلته ای داشت که با پوشید
تک کت آستین کوتاهش از بروز مسایل ناموسی جلو گیری کردم بالا تنش منجق دوزی شده بود ولی دامنش صاف و لخت پاهامو پوشونده بود...به صورتم نگاه میکنم مو هامو که اتو
شلاقی کردم وهمین جور آزاد گذاشتم تقریبا تا وسطای کمرم
میرسن...پشت چشمام که یه پشت چشم دودی زده وچشام با
خط چشمی که زده خمارتر به نظر میاد...رژ گونه و رژ گلبهی که
romangram.com | @romangram_com