#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_67
-ای بابا گفتم حالا واسه چی اینقدر غمزده شدین...خوب حالا
دیشب یه اتفاقی افتاد.
بابا-دخترم من واقعا متاسفم که نمیتونم کاری انجام بدم تو که خودت
میدونی؟؟؟
من-بله درک میکنم که نه شما و نه هیچکس دیگه نمیتونه دخالت
کنه.
پریا-دیشب که تو از عمارت رفتی پدرجون حتی تاریخ جشنتون هم
مشخص کرد.
پویا-پریا خانمی الان وقت این حرفاست؟
ابروهامو انداختم بالا وبه مبل تکیه دادمو پای راستمو روی پای چپم
انداختم...
من-درسته که قبول کردم که با پرهام زیر یه سقف زندگی کنم ولی
این دلیل نیشه که بخوام جشن بگیرم.
مامان-اما آقاجون...
باعصبانیت رو به همه میگم:
-این مسئله فقط به منو پرهام مربوطه مطمئنا اونم نمیخواد جشن
داشته باشه،پس پدرجون مجبوره که بیخیال جشن بشه.اصلا خودم
همین الان میرم با پدرجون حرف می زنم.
*********
من-پدرجون همینکه گفتم من با جشن عروسی مخالفم
romangram.com | @romangram_com