#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_66

وقتی که از ماشین اومدم بیرون تنها چیزی که روبروم نشون میداد

چراغای شهر بزرگ تهران بود.

بادادگفتم:

-خــــــدا.

************

با سردرد خیلی شدیدی از خواب بیدار شدم...نگام که به ساعت

افتاد تعجب کردم...ساعت12:30 بود ... حالا خوبه امروز

جمعه بود...خوب البته دیشب تا خود صبح بیدار بودم و به حال خودم

افسوس می خوردم.

میام طبقه ی پایین که میبینم مامان اینا داخل سالن نشیمن

هستن...دوست دارم حداقل تظاهر به خوب بودن کنم چون اصلا

نمیخوام غم هیچ کدوم رو ببینم...

من-سلااااام

همه جوابمو میدن ولی نه مثل همیشه خیلی اروم.

میشینم روی مبل یک نفره و میگم:

من-ای بابا چرا اینقدر شماها ساکتین؟

مامان-یعنی نمیدونی؟

من-نه من نمیدونم چی شده؟

پویا-یعنی میخوای بگی دیشب...

پریدم وسط حرفشو با خنده گفتم:


romangram.com | @romangram_com