#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_65

بدی؟

سرمو انداختم پایین،

میدونستم که پدرجون این موضوعو از عمد گفته چون میدونست که

این جوری غیرت پرهام تحریک میشه وقبول میکنه.

یه لحظه از خودم بیزار شدم که چرا هیچ وقت در مورد آینده ی خودم

اونطور که خودم میخوام تصمیم نمیگیرم...میدونستم مجبورم که این

کارو هم انجام بدم چون پرهام بد غیرتی میشه وقتی هم که بشه

کسی جلودارش نمیشه...و وقتی هم که سکوت کنه یعنی قبول

کرده...

با عصبانیت ازجام بلند شدم وبه پدرجون که منتظر به من نگاه میکرد

تا جوابمو بدم گفتم:

باشه... ولی بدونین که شما دارین ما رو بدبخت میکنین-

بعدش بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل اتاقم و مانتو شالمو پوشیدم

ورفتم پایین...

من-پویا لطفا سوییچتو بده شما با مامان اینا برگردین.

پویا-اما این وقت شب...

با دادی که من زدم با ناراحتی سوییچشو بهم داد.

ومنم از عمارت زدم بیرون نمیدونستم که چی کار کنم...داشتم

رانندگی میکردم ولی نمیدونستم که کجا میرم ولی یه جایی رفتم تا

بتونم خودمو خالی کنم.


romangram.com | @romangram_com