#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_63

روی یه کاناپه سه نفره نشستیم من سمت چپ پرهامم سمت

راست...پدر جونم روبروی ما پشت میز کارش نشسته بود.

پدرجون-امیدوارم که یادتون نرفته باشه که شما دوتا هشت سال

پیش به عقد هم دیگه دراومدین.

علاوه بر استرس تپش قلب هم بهم اضافه شد...نمیدونم چرا

ناخوداگاه به پرهام نگاهی انداختم اونم همزمان به من نگاهی

کرد...میدونستم بالاخره در مورد این موضوع حرفی میزنه

پرهام-نه یادمون نرفته...خوب حالا مگه چی شده؟

پدرجون-شما کدوم زوجی رو دیدین که هشت سال عقد بمونن؟

من که انگار زبونم بند اومده بود ولی پرهام با شک وتردید پرسید:

منظورتون چیه پدرجون؟لطفا برین سر اصل مطلب.-

پدرجون-اصل مطلب اینه که شما هرچه زودتر مراسم ازدواجتون رو

میگیرید ومیرید خونه ی خودتون...

صدای چی گفتن من داخل صدای خنده ی پرهام گم شد...

پرهام سعی کرد خندشو مهار کنه ولی با صدایی که هنوز ته مایه ی

خنده داشت به پدرجون گفت:

-معذرت میخوام حالا ما اونموقع که بچه بودیم مجبور شدیم این کارو

انجام بدیم ولی حالا دیگه خودمون...

پدرجون پرید وسط حرفشو گفت:

-مثله اینکه یادت رفته که داخل سند ازدواجتون ذکر شده که من تا


romangram.com | @romangram_com