#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_62

کشید وگفت:

سلاااااام پرنسس خودم-

با خنده از بغل پدر جون اومدم بیرون و با بقیه هم سلام کردم...

داشتیم شام میخوردیم همه امشب به طرز عجیبی سکوت

کردن...حتی پویا هم که همه از دستش عاصی بودن زبونش بند

اومده...

احساس میکردم که چیزی شده چون پریا تمام طول شب اونقدر

استرس داشت که چند بار هم من وهم پرهام بهش تذکر دادیم که

استرس براش مثل سم میمونه...ولی عجیب این بود که چرا استرس

داشت...

شامم خیلی وقت بود که تمام شده بود و به احترام پدر جون

نشسته بودم تا اون اول بلند بشه...پدرجونم وقتی که شامش تموم

شده بود...وقتی بلند شدمن و پرهام و پویا بعد از اون بلند شدیم تا

میخواستیم به طرف سالن نشیمن برم پدرجون گفت:

پرهام و پریسا هر چی زودتر بیاین داخل اتاق کارم.-

نمیدونم چرا استرس گرفتم یعنی چه کارمون داره؟؟؟؟؟ازین جلسه های سه نفره هیچ خاطره خوبی ندارم...

هم من وهم پرهام داشتین به پدرجون که به طرف اتاقش می رفت

نگاه میکردیم به بقیه که نگاهی انداختم همشون استرس داشتن...

اول پرهام بعدشم من به طرف اتاق کار پدر جون رفتیم..

*********


romangram.com | @romangram_com