#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_6
من-اوهو چه خودشم تحویل میگیره بدو بدو بریم ناهار.
باهم دیگه تا آشپزخونه مسابقه گذاشتیم بعدازناهار رفتم حمام دیگه حوصله
نداشتم درس بخونم این چند روزم فقط تست زدم ودوره کردم امشبم خونه عمه کتی دعوت داشتیم...یه نیم ساعت حمام بودم وقتی اومدم بیرون لباس پوشیدم ورفتم جلوی آینه وقتی خودمو دیدم برای بارهزارم ازخودم پرسیدم که من شبیه
کیم آخه شبیه هیچ کدوم از اعضای خانواده نیستم...موندم این چشمای آبی
طوسی،این دماغ قلمیو سربالا،این لبای غنچه ای صورتی واین پوست سفید به کی رفته شاید بقیه ی اعضای صورتمو بتونم تو خانوادم ببینم اما رنگ چشامو نمیتونم انکار کنم.توفکرام غرق بودم که...
رها-خوردی خودتو.
اوپسسس این کی اومد.
من-ها؟
رها-مرض وها دردوها آخه زشتول خانم اگه من به توسر نزنم تو که ازم خبر نگیری مردم زندم توگورم رفتم زیرتریلی...
همین جوری بروبر داشتم نگاش میکردم که...
رها-خو خودم کفنت کنم یه بلانسبتی چیزی بگو.
باهم شریکن ومامانش هم استاد
من-نترس تامن تورو خاک نکنم نمیمیرم.
رها-آخه سوسک توله تا اون موقع که تو هفتا کفن پوسوندی...راستی سلام
کردم؟؟؟؟؟؟؟
من-خاک تومخت تازه یادت اومد؟
رها خندید اومد پیشم نشست وگفت:
-سلام رفیق شفیق
من-گیریم علیک تو چه جوری اومدی؟
رها-اومدم درزدم پویا درو بازکرد اومدم بالا که دیدم تو هپروتی.
romangram.com | @romangram_com