#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_59

پرهامم که بی تفاوت بهم چشم دوخت وگفت:

-سلام دختر دایی

رها پرید وسط حرفشو گفت:

-از کی تا حالا پریسا شده دختر دایی والا تا جایی که من یادمه یا بهش

میگفتی پرپر یا پری.

این دفعه هم من و هم پرهام بهش چشم غره رفتیم رها هم دیگه خفه شد.

با سرفه ی عمو رضا به طرف اون نگاه کردیم که عمو به پرهام گفت:

-عمو جان کاری داشتی باهام؟

منم قبل از اینکه پرهام جواب بده به عمو گفتم:

عمو اگه دیگه با منو رها کاری ندارید بریم دیگه-

عمو-نه عمو جان بفرمایید

هم با عمو هم با پرهام یه خدافظی کردم و دست رها کشیدم بردم به طرف

حیاط بیمارستان..

رها-ای ای...دیوونه دستمو شکست...ای ای

من-خفه شو رها

وقتی رسیدم تو حیاط دستشو ول کردم وبهش گفتم:

-دیوونه تو چرا بهم نگفتی که پرهام قراره اینجا مشغول به کار بشه؟اگه بگی

نمیدونستی همینجا بهت یه نرو ماده میزنم....میدونم که ارمان همه خبرارو

بهت میرسونه.

رها همونطور که دستشو میمالید گفت:


romangram.com | @romangram_com