#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_58

من روی یه کاناپه ای نشسته بودم که پشت به در بود برای همین اگه کسی

میومد داخل نمی تونستم ببینمش...منم برنگشتم وداشتم با خیال راحت

قهومو میخوردم.

عمو-هزار بار بهت گفتم که منو با اسم صدا نکن مگه تو گوشت میره.

رها-اااا بابا خوب همه باید بدونن رئیس بیمارستان پدرمه که بهم احترام بزارن...

منو عمو خندیدیم همون طور که قهومو میزاشتم روی میز وبه طرفش بر

میگشتم بهش گفتم:

اهووووو اگه اینطوره منم پس باید هی عمو عمو کنم تا...-

وقتی پرهامو کنار رها دیدم،بقیه حرفمو خوردم و چشام گرد شد...

با تعجب به روپوش پزشکی که تنش بود نگاه کردم...

نکنه...نکنه اونم قراره اینجا...وای وای بد تر از اینم هست

همه ی اینا دو ثانیه بیش تر طول نکشید که رها با صدای شیطونش رو به من

گفت:

پریسا خانوم سلام بلد نیستی بالاخره کوچیکی گفتن بزرگتری گفتن...-

با عصبانیت به رها نگاه کردم...یعنی تنها بشیم میکشمش...مطمئنم که

میدونسته این موضوعو...

از جام بلند شدم و با بی خیالی ساختگی گفتم:

هر چی باشه ادبم ازتو هنوز بهتره نمیخواد به من پند بدی-

و رو به پرهام گفتم:

-سلام


romangram.com | @romangram_com