#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_56

من-سلام رها خانم...چی شده به من زنگ زدی؟

رها-هیچی اگه خسته نیستی از پاویون بیا بیرون.

و قطع کرد.

می دونستم رها هم اینجا کار می کنه...از اتاق رفتم بیرون رها روبروی اتاق

ایستاده بود اومد طرفم باهم دست دادیم...

رها-به به میبینم که تو هم به جمع ما اضافه شدی؟بی معرفت تو برگشتی

نباید به منم میگفتی؟

من-اهان اونوقت یعنی ارمان به تو نگفته بود که من اومدم...اگه بگی نه که واقعا

فرای تعجبه؟

رها همو نطور که می خندید گفت:

نه خداییش میدونستم.-

من-پس این نامزد شما کی میخواد برگرده ایران بابا من خیلی وقته که شام

عروسی نخوردم ها؟

رها-تا اخر تابستون برمیگرده.

من-امیدوارم...

یه نگاهی به سرتا پاش انداختم که باعث شد بره تو جلد رهای شیطون وبهم

گفت:

-چته چرا اینجوری نگاه می کنی؟

من-نه امیدوار شدم که رفتگر نشدی.

رها که انگار اونموقع ها یادش اومده باشه گفت:


romangram.com | @romangram_com