#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_55

دیریت می رفتم نگاه سنگین بقیه رو خودم میدیدم ولی من بی توجه به اونا به

راه خودم ادامه دادم.

به اتاق مدیریت که رسیدم در زدم با بفرمایید عمو رفتم داخل و درو پشت سرم

بستم.

عمو-به به پرهام جان...خوش امدی

من-ممنون عمو رضا

کارای مربوطه رو که انجام دادیم با عمو رضا رفتیم به سمت بخش مغز واعصاب

که هم با همکارا و هم با محیط اشنا بشم.

ساختمونش دو طبقه عظیم بود...بخشای مغز واعصاب،قلب عروق وجراحی

داخلی طبقه اول وبخشای دیگه از قبیل بخش اطفال ،زنان زایمان و... طبقه ی

دوم بودوهمچنین اورژانس هم به صورت یک ساختمان جدا به وسیله ی یک

راهرو به این ساختمان متصل میشد.

محیطش خوب بود و بیمارستان چونکه نوساز وخصوصی بود تمیز و عاری از

هرنوع زدگی بود...با همکارا و پرستارای بخش که اشنا میشدم فقط سه چهار

نفر بودن که داخل رده ی سنی من بودن...

از ایستگاه پرستارا کلید کمد مخصوصمو گرفتم و به سمت پاویون رفتم تا

روپوش پزشکی رو بپوشم...

داشتم درکمد رو می بستم که موبایلم زنگ خورد...نگاهش که کردم رها بود...

من-الو

رها-به به اقای دکتر مهرزاد


romangram.com | @romangram_com