#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_53
من-راستی تو اینجا چیکار میکنی؟
میلی-زحمت کشیدی سه ساعت داری یه طوری باهام حرف میزنی که انگار
داری با کسی حرف میزنی که هرروز داری میبینیش.
من-میلی تو که عادتمو میدونی
میلی-بله که میدونم
من-پس حرف مفت نزن
میلاد تک خنده ای کرد و گفت:
-اگه موافقی بیا بریم این کافی بغل بیمارستان تا ببینم این چند سال چی کار
کردی؟
منم چونکه فوضول نبودم قبول کردم که باهم بریم کافی...
**********
تقریبا ساعت نه بود که رسیدم خونه کسی خونه نبود مثله اینکه همه رفته
بودن رفته بودن بیرون...کجاشو دیگه نمیدونم....واسه خودم غذا گرم
کردموداشتم به میلاد فکر میکردم....اون دومین کسی بود که بعد از سارا
باهاش دوست شدم البته دوست اونجوری نه فقط دوستای صمیمی بودیم
تقریبا یک سال ونیم سال پیش بود که برگشت ایران گفت چونکه مادرش فوت کرد میخواد
برگرده پیش خواهراش اونطوری که من میدونستم پدرشو وقتی که سیزده
سالش بوده از دست داده بوده...وقتی هم که برگشت اینجا دیگه ازش خبری
نداشتم.
داخل کافی که نشسته بودیم من حرف خاصی نزدم ولی اون گفت که هر دوتا
romangram.com | @romangram_com