#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_51
بیمارستان...غذامونو گرفتیم ورفتیم سر تنها میزی که خالی بود...میزاشون ده
نفره بود...ماهم نشستیم...پرستارا ودکترای بخش هم سر میزمون بودن تنها
صندلی خالی روبروی من بود...منکه داشت غذا میخوردم ولی سمیعی وچند
نفر دیگه داشتن ازین حرف میزدن که چرا هنوز عخششون نیومده غذا
بخوره...سرم طرف رها بود داشت باهام حرف میزد که صدای یکی
اومد...که
داشت به اقای صالحی (رزیدنت بخشمون) گفت:
-دکترجون میشه من اینجا بشینم؟؟؟؟؟
صالحی-خواهش میکنم دکتر کیانی بفرمایید
رومو برگر دوندم تا این تحفه رو که همه ازش میتعریفیدنو ببینم...تادیدمش
چشام گرد شد...این اینجا چی کار میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....داشت خندم میگرفت
اینی که همه واسش میمیرن اینه؟..وضعیت اونم بهتر از من نبود داشت با
چشای گردو دهان باز نگام میکرد که...
اون لحظه دوست داشتم که کسی پیشم نبود تااز خنده روی زمین پهن بشم
ولی حیف که نمیشد.
عخش سمیعی دهنشو که از تعجب بازمونده بود رو بست انگشت اشارشو
سمت من گرفتوگفت:
تو...-
من-سلام اقای دکتر کیانی
به خودش اومدو گفت:
romangram.com | @romangram_com