#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_33

پریسا

یه یکی دو روزی میشد که اومدیم شمال...منم چونکه دیدم اون مرد نیومد

باهاشون اومدم شمال...تواین چندروز اون قدر پویا مسخره بازی دراورده بود

که از خنده غش بودیم...دیگه منکه همین طور عادیم که پویا رو میدیدم دوباره

خندم میگرفت...طرفای غروب بود که تصمیم گرفتم برم ساحل وچونکه کلا من

برای همه عزیزم وطرفدار دارم کسی باهام نیومد...منم شالمو زدم سرم

میخواستم برم بیرون که پویاهم بهم گفت باهام میاد...وقتی که اومد باهم

رفتیم طرف دریا...لباسمم مناسب بود یه تونیک سبز...یه شلوارجین مشکی

بایه شال سبز زده بودم که چشمامو الان به رنگ سبز دراورده بود...چشمام

تیله ای نبود...مثل این چندرنگه ها ولی چونکه سبزابی بود بین این دو رنگ

بود....

پویا-نه تو جدی جدی ازدست رفتی؟؟؟

صدای پویا ازپشت سرم میومد برگشتم طرفش وباتعجب نگاه کردم.

پویا-مگه میخوای بری تو آب بشینی

یه نگاه به وضعیتم کردم تو آب بودم اونقدرتو فکربودم که نفهمیدم کی رسیدیم

رفتم و کنار پویا نشستم بازم طبق معمول داشت جوکاشو واسم

میخوند...داشتیم میخندیدیم که موبایلش زنگ خورد یه نگاه به اسم طرف

انداختم نوشته بود پرپرم همونطور که من بدم میومد بهم بگه پرپر...پریا

خوشش

میومد.


romangram.com | @romangram_com