#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_31

من-اخه آری جووون بهت گفتم که میخوام غافل گیرشون کنم.

ارمان-اومدیمو رفتی دیدی که نیستن یه وقت ضایع میشی؟

منم که دیگه بهش شک کرده بودم بهش گفتم:

-منظور؟؟؟؟

ارمان-چه میدونم شاید چونکه تابستونه برن مسافرتی چیزی؟

من-نگو که بازم رها فوضولی کرده؟

ارمان-هووووووی رهاخانم...تازه بده بهت گفتم تا خبر داشته باشی؟

منم جوابشو ندادم بلند شدم رفتم سراغ گوشیم تا به پریا زنگ بزنم.

پریا-سلام داداشی جونم.

من-سلام پرپرم

پریا-داداشی کی برمیگردی ایران

من-چه طور؟

پریا-آخه میخوایم بریم شمال؟جات خالی

منم که از هیجان پریا هیجان زده شدم بهش گفتم:

-حالا با کی میخواین برین؟

پریا-من...پویا...مامان...بابا...دایی ...زندایی و.

ادامه حرفشو نگفت منم ازش نپرسیدم یکم دیگه باهم حرف زدیم...

با خودم فکر کردم که چی ازین بهتر که برم شمال تا غافلگیرشون کنم،

بقیه وسایلمم جمع کردم وچونکه دیگه تقریبارو به موت بودم...گرفتم خوابیدم

*************************


romangram.com | @romangram_com