#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_30

ارمان-خوب حالا که داری میری نباید واسم یه یادگاری بزاری؟

منظورشو فهمیدم...همون پیراهن سفیدرو میخواست که هفته ی پیش

خریدم.

من-خوب به قول خودت ما که این حرفارو نداریم...راستی اینو ولش کن بیا

ببین این لباسا قشنگن.

اومد نشست پیشم منم همه سوغاتی هارو نشونش دادم تاکه رسید به

اخرین لباس.

ارمان-اینو واسه کی خریدی تو که همه رو بهم گفتی.

نگاهی به لباس صورتی که تو دستش بود انداختم...نمیدونم چی شد ولی تا

دیدمش خریدمش.

من-نمیدونم تا دیدمش خریدمش.

ارمان-اکی بی خیال بیا شام.

منم بقیه چیزارو گذاشتم تا بعد از شام...رفتم سمت اشپزخونه.

من-واییییییی بازم املت.

ارمانم همونطور که داشت لقمشو میجوید بهم گفت:

همینم از سرت زیادیه...بهتراز اون الویه هفته ی پیشه...-

داشتم واسه خودم لقمه میگرفتم وهم زمان به اتفاق هفته ی پیشم فکر

میکردم...واسه اولین بار اومدم من شام درست کنم نمیدونم چی توی الویه

ریختم که هردومون تا صبح عوق زدیم.

ارمان-راستی پری جون تو که پس فردا میری نباید بهشون خبری بدی؟


romangram.com | @romangram_com