#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_29
******************
پرهام
خرید هام که تموم شد...برگشتم خونه...کلید باهام نبود ارمان درو
واسم بازکرد.
من-واییییییی چه قدره اینا سنگینن.
ارمان-تقصیر خودته دیگه کل شهرو بار کردی.
من-حالا به جای اینکه نصیحت کنی بیا کمک...
ارمان درحالی که دروبست وداشت میرفت سمت آشپز خونه گفت:
وای دیدی چی شد شام نداریم.-
من-ای کوفت بخوری.
بعدش با همه وسایلام رفتم تو اتاقم...خیلی خوشحالم بالاخره برمیگردم
ایران...اونم بعد از سه سال دیگه از بعداز عروسی پریاوپویا برنگشتم.تقریبا
داشتم آخرین وسیله هارو میزاشتم تو ساک که یه دفه ای بازم این ارمان
عین چی سرشو انداخت زیر اومد تو اتاقم.
من-هووووووووووی یادت ندادن در بزنی؟
ارمان-وللش ماکه باهم این حرفارو نداریم.
من-خیلی خوب کاری داشتی؟
ارمان-خوب راستش...میخوای واسه همیشه برگردی ایران؟
من-خوب معلومه دیگه بهونه ای واسه اینجا موندن ندارم...درسمم دیگه تموم
شده.
romangram.com | @romangram_com