#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_28

مامان پرید وسطه حرفمو گفت:

-احتمال یا غیر احتمال وجود نداره شما همین جا میمونی.

ایندفه بابا پادرمیونی کرد وگفت:

-خانمم وقت واسه این حرفا زیاده حالا من دنبال یه بیمارستان مناسب

میگردم واست دخترم باشه؟

من-باشه پدر هر چی شما بگی.

ورفتم توی اتاقم...

******************

یه هفته ای میشد که اومده بودم ایران...تنها اتفاقی که افتاد این بود که عمه

کتی اینا اومدن خونمون منم مثله همون پریسای قدیمی باهاشون رفتار





میکردم...خوبیشون این بود که اصلا دررابطه با پرهام واون مرد خودخواه هیچ

حرفی نمیزدن...اتفاقا دیشب همه رفتن خونه ی اون مرد ولی من

نرفتم...پویا وپریا هم به خاطر پریا اومدن خونه ی ما تاموقعی که جوجوی عمه

به دنیا بیاد.

صبح که بیدارشدم رفتم پایین مامان اینا داشتن دررابطه با سفر شمال با

عمه اینا حرف میزدن...واقعا دلم برای اون ویلا وخاطراتمون تنگ شده بود.

قراربود پس فردا حرکت کنیم.

ولی کاش نرفته بود چونکه......


romangram.com | @romangram_com